#نقطه_ضعف_پارت_43
اینبار با وسواسِ کمتری به کارهام ادامه دادم. دلم فرار میخواست. فرار از هردو نامحرمِ این ویلا.
نخواستم که بی ادب جلوه کنم پس گفتم:
_نمیفهمم از کی حرف میزنی!
در واقع، دقیقاً میفهمیدم که از کی حرف میزنه اما وجودم ادامه ی بحثرو پس میزد.
کتابرو سر داد سرجاش و نزدیک شد به چهارپایه. سر پایین گرفتم تا حرفشرو بزنه و اون لبهاش به لبخندی عمیق باز شد و گفت:
_ لولو نیست دختر. بد نیست. تو داری برای خودت از اون یه غول میسازی . تو ازش فاصله میگیری، باهاش لج میکنی و اون هم دقیقاً داره به همین رفتار عکسالعمل نشون میده. مسیح آدمِ خوبی دیدن و بدی کردن نیست نفس. تو که خوب باشی، اونم خوبه.
*************
از کتابخونه که بیرون زدم، هیچ برنامهای برای ادامه ی امروزم نداشتم. به ناچار نشستم روی یکی از تک مبلهای نشیمن و حواسم بود که حتما شالمرو روی سرم بندازم.
داشتم فکر میکردم به اینکه کاش راهی برای برگشت به روزهای پیش موجود بود و من همون صبحی که با اشک از خونه بیرون زدم، خودکشی میکردم و نمیرسیدم به این روزها. داشتم فکر میکردم که اگر مسیح نامی با کلت این طرف و اون طرف میچرخید، اگر بر حسبِ احتمالات قاتلی چیزی بود، به من چه ربطی داشت؟ داشتم فکر میکردم کدوم قسمت از کجفهمیهام رسوندتم به این نقطه و سر و صدای مسیح به همراهِ سالار، پرید وسطِ افکارم.
روی پا ایستادم و نه، من بدشانسِ عالم بودم. خیلی دیر شده بود. مسیح همراه با لیوانی آب هویج میون انگشتهاش نزدیک شد به نشیمن و نیمچه لبخندی که روی لبهاش جا خوش کرده بود، بعد از دیدنِ من خشک شد
romangram.com | @romangram_com