#نقطه_ضعف_پارت_42

قفسه ی خالی‌رو دستمال کشی کردم و لذت بردم از محو شدنِ خاک و خول‌ها. هفت کتابِ پرعظمتِ شاهنامه‌رو کنار هم چیدم و بعد از اون بوستان و گلستان‌رو قرار دادم. می‌دونستم که قرار بود حالا حالا ها، همین‌طور بی هدف و بی هیچ مقصودی، راهی‌رو که اون مسیحِ دیوونه پیشِ روم گذاشته بودرو طی کنم و دلم خوش نشه به هیچ رخ‌دادِ عجیبی. من رسماً زندانی بودم و این‌جا هیچ توفیری با شیراز نداشت. شیراز نیما بود و لگدهایی که به تنم می‌کوبید و تهران مردی که با مشت به جون احساس و غرورم می‌افتاد و تمامشون‌رو زیرِ آوارِ خشونتش تخریب می‌کرد.

قفسه ی اول بعد از گذشت دقیقه‌ها تمیز شد و رسیدم به ردیف بالاتر. چهارپایه‌رو زیر پاهام قرار دادم و این‌بار رمان‌های خارجی و مشهوری هم‌چون بربادرفته و غرور و تعصبی که چندین‌بار خونده بودمش و یا آرزوهای بزرگ و بینوایان‌رو گردگیری کردم و دلم ضعف رفت برای حجمِ کتاب‌هایی که تموم نمی‌شد. چه خوش سلیقه بود صاحب این کتاب‌ها! تمامشون‌رو چیدم و لحظه ی قرار دادنِ غرور و تعصب به ردیفش کمی مکث کردم. من خاطره‌ها داشتم با این کتاب. من گاهی با این کتاب زندگی می‌کردم. لبخند به لب قرارش دادم میون باقیِ کتاب‌ها و پله‌ای بالاتر رفتم تا برسم به ردیف سوم. دست دراز کردم برای برداشت رمان‌های ایرانی و این‌بار صدایی اول ترسوند و بعد متوقفم کرد.

_ می‌افتی بیا پایین.

سرچرخوندم. متین بود!

چرا مردهای این خونه شبیه به جن عمل می‌کردن؟ چرا نامحرم‌های این خونه، قصد سکته دادنم‌رو داشتن؟ دست کشیدم به سرم. لعنتی! روسری نداشتم و کم مونده بود که اون عُمر هم با این وضعیت از راه برسه.زدم به درِ بی محلی تا بذاره و بره. دوستش داشتم این آدم‌رو اما مغزم گنجایشی برای مقابله با اون یکی آدم‌رو نداشت.

به ناچار لبخندی خشک و خالی روی لبم نشوندم و گفتم:

_خوبم نگران نباش.

گند شانس بودم دیگه. گند شانس بودم که نشست روی میز و یکی از کتاب‌های روان‌شناسی‌‌رو نیز به دستش گرفت. خیره شد به تیتر کتاب و من بیخیال به کارم ادامه دادم تا بذاره و بره

گفت:

_نمی‌فهمم که چرا ازش فرار می‌کنی نفس.


romangram.com | @romangram_com