#نقطه_ضعف_پارت_41
رها کردم گلستانرو و نالیدم:
_ داداشت. داداشت اذیتم میکنه ماهرخ. یه جور رفتار میکنه، انگار من راضیام از این وضعیت، انگار من دوست دارم تو این خونه و کنار اون باشم. انگار که..
ماهگل جیغ جیغ کنان وارد محوطه شد و ریشهی افکارمرو کشید و پاره کرد.
_ ماهرخ مسیح اومده. بیا بریم صبحونه.
ماهرخ فاصله گرفت و من خیره به خانِ هفتم و جنگ با دیوِ سپید، سعی کردم که خودم رو بزنم به اون راه. به خدا که اگر میمردم هم حاضر نبودم که کنار اون آدم قرار بگیرم و برای هر لقمهای که به دهان میگذاشتم تحقیر بشم.
ماهگل ناممرو صدا زد و ماهرخ چقدر فهمیده بود که گفت:
_نفس نمیآد. ما میریم. من صبحونهاترو میآرم اینجا. خوبه؟
لب زدم:
_خوبه.
و اون اینبار بی حرف به دنبال ماهگل راه افتاد و ترکم کرد.
romangram.com | @romangram_com