#نقطه_ضعف_پارت_40

سر چرخوندم و همراه با هینی پر سر و صدا، چند قدمی فاصله گرفتم از شخصی که هیچ‌وقت نمی‌خواستم که ببینمش. دست کشیدم به سرم و نبود روسری آهم‌رو به جان‌سوز ترین حالت ممکن از سینه بیرون فرستاد. صندلیِ میز صبحانه خوری‌رو بیرون کشید، لم داد روی اون و با نگاهی که دقیقا حکمِ کوره ی ذوب کن‌رو داشت سرتاپام‌رو اسکن کرد.

_ کجاست روسریت؟ نمی‌بینمش.

به در و دیوار و حتی رنگ کابینت‌ها و در آخر به کتونی‌هایی که امروز سفید مشکی بود، نگاه کردم و اما به چشم‌هاش نه.

لرزش صدام‌رو به وسیله ی قورت دادنِ آب دهانم کنترل کردم و گفتم:

_ متین نبود، شمام که فقط پنج‌شنبه‌ها

میون حرفم نشست در حالی‌که سیبِ میون دست‌هاش‌رو با دقت پوست می‌گرفت.

_ فقط پنج‌شنبه‌ها نه، این‌جا خونه‌امه و هر وقت که عشق کنم می‌آم. پس بار آخرت بود که تکرار شد، خب؟

سرکج کردم و تمام عقده‌هایی که به دلم چنگ می‌نداخت‌رو پشت نقابِ چشم‌هام پنهان. در نهایت و مقابل نگاه خیره ی مردی که درجه ی تنفرم‌رو ثانیه به ثانیه تشدید می‌کرد رایت‌رو یافتم و قدم کوبیدم روی سرامیک‌ها تا اعتراضم‌رو به نحوی بیرون بریزم.

از آشپزخونه که بیرون زدم، یک‌راست پله‌هارو پایین رفتم تا برسم به کتاب‌خونه. وجود اون مرد، صبحِ اول صبح و قبل از سرو صبحانه تمام معادلاتم مبنی بر خوش‌گذرونیِ امروزرو برهم زد. بغضم‌رو به سختی قورت دادم و نمی‌دونم که چرا اما، راحت و ریلکس بودم با تمام این اعضا، می‌خندیدم با تمام این آدم‌ها، خوش می‌گذروندم، قهقهه هم می‌زدم حتی اما تا وقتی که اون نکبت پا به این خونه نمی‌گذاشت. پرحرص کتاب‌های ردیف اول‌رو ریختم روی میز و نتونستم حواسم‌رو پرت کنم از رنگِ پرتحقیرِ اون چشم‌ها. خدایا طوری نگاهم می‌کرد که انگار هزاران بار به همراه گل و شیرینی به خواستگاری‌اش رفته بودم. از کتاب‌های شاهنامه ی فردوسی، رسیدم به بوستان و گلستانِ سعدی و ماهرخ در حالی‌که به رفتارم دقیق شده بود، خودش‌رو رسوند به میز و کنارم ایستاد.

_ چت شده؟


romangram.com | @romangram_com