#نقطه_ضعف_پارت_39
_میگم امروز بریم کتابخونهرو سر و سامون بدیم؟ خیلی بهم ریخته شده.
فرچهرو با دقت روی ناخنم کشیدم و گفتم:
_ کتابخونهتون خیلی بزرگه. با اینکه به جز ماهرخ هیچکدوم اهل کتاب نیستید ولی خیلی پرعظمته.
ماهرخ چند پیس از آبرسان اَونرو روی صورتش پاشید و بعد تمام اجزای صورتش غمرو فریاد زد:
_ اونی که کتاب میخوند، دیگه نیست.
نگاه غم دادم و با خیال اینکه مخاطب صحبتهاش پدرشه لب زدم:
_متاسفم.
و ماهگل تنها آه کشید .
به همراهشون از اتاق بیرون زدم و خودمرو رسوندم به آشپزخونه. رایت احتیاج داشتم و به همراه دستمالی تمیز. صدای قدمهای کسیرو شنیدم و قلبم از وجود ناگهانی اون شخص درست پشت سرم، سقوطی اساسیرو تجریه کرد.
_مگه نگفتم روسری سرت کن؟
romangram.com | @romangram_com