#نقطه_ضعف_پارت_4

نفسش‌رو آه وار بیرون فرستاد، کی نیما تا این حد عوض شده بود؟ کی تمامِ افکارش هول و هوش حجاب خواهرش و حرف های کوچه بازاری چرخید؟ کی دنیاش غرق شد میونِ چهاردیواریِ تعصب و حرف‌های اصغر قصاب و محمود کفاش و اکبر میوه فروش؟ نیما عوض شد. از روزی که مادرش با بلک‌های گشوده و نگاهی خیره به سقف تنهاش گذاشت، دخترک گویا تمامِ اعضایِ خانواده اش‌رو در یک شبِ نحس از دست داد.

راننده چندین مرتبه از هوا، بارون، ترافیک و هزار نوع موضوع با ژانر مختلف صحبت کرد و نفس فکر کرد، دلش حرف زدن نمی‌خواست چرا نمی‌فهمید؟

لحظه‌ای توجهش جلب شد به برجِی بلند بالا که مقابلِ چشم‌هاش قدالم کرده بود و بی‌توجه به صحبت‌هایِ ادامه دار راننده، نگاهِ کلافه‌اش‌رو به ساختمون پر فروغ با نام هتل آفتاب دوخت و گفت:

_ فکر می‌کنم بالاخره رسیدیم

اننده پر افتخار اشاره کرد به هیبت برج و توام با نازش به شهری که محل زندگیش محسوب می‌شد، گفت:

_ آره خانم رسیدیم، بهترین هتل تهران.

نفس تشکرکنان، دست آزادش‌رو چفت کرد به دستگیره‌ی در و با دست دیگه کرایه‌ی ناچیزرو به راننده تحویل داد و باز هم زیر بارون سیل آسا شروع به حرکت کرد. پوت‌هاش از آب بارون تماماً خیس شد و رو کرد به آسمونی که رنگِ سرخش خبر از ادامه‌ی باریدنش می‌داد. تا صبح کار داشتن با آسمون ، اون تکه ابرهای سیاه! حسِ خوبی نداشت اما غمگین هم نبود. قبل از ورودش از سوپر مارکت بزرگ حوالیِ هتل کمی خرید کرد و بعد وارد شد.

هتل بزرگ‌تر و زیباتر از چیزی بود که فکرش‌رومی‌کرد. کوله‌اش‌رو بالا کشید، کمی اطراف‌رو از نظر گذروند و بعد به طرفِ پذیرش قدم برداشت. مردی بی حوصله پشت میز پذیرش نشسته بود، سر بلند کرد و گفت :

_ بفرمایید.

_ سلام یه اتاق می‌خواستم.


romangram.com | @romangram_com