#نقطه_ضعف_پارت_3

_ آقا دربست.

راننده به طرفش چرخید و دربِ ماشین‌رو باز کرد.

_ آره آبجی سریع سوار شو که خیس شدیم .

چپید روی صندلیِ عقب و به افکارش اجازه نداد فعلا نگرانش کنن. جا نبود، سرپناه نبود، تنها بود، اما ترسی نداشت. شهر به این بزرگی، پایتخت، مگه می‌شد که هتل نداشته باشه؟ شب بود و تاریک اما نترسید و به این فکر کرد که، ازاین‌پس شب‌های زیادی‌رو باید تنها سر کنه و این رو می‌دونست که از این ثانیه به بعد، نفسِ تنهایی که به جز نیما از هیچ احدی ترس نداشت، تنها خودش و خدارو داره و البته حسابی پر از پول‌های پدریش که اون‌هارو حق خود می‌دونست.

تاکسی خیابون‌های شلوغ رو پشت سر گذاشت و دخترک قصد نداشت حتی تک کلمه‌ای‌رو هم به صحبت کردن اختصاص بده.

راننده چپ چپی نگاهش کرد و گفت:

_ آبجی مسیرت کجاست؟

از دنیای افکارش خارج شد و اما چشم از تماشای شهر برنداشت.

_ لطفا من‌رو به یک هتل خوب برسونید.

و بدون تعلل باز هم سفر کرد به خاطراتِ شیراز. روزهایی که با نیما نقشه می‌کشیدن تا بی‌بی‌رو حسابی اذیت کنن، روزهایی که حضور مادرش‌رو تو اتاق کناری و چند قدمیش حس می‌کرد و حتی روز نحسی که تن بی جونش‌رو تو اتاق مشترکش با حاج ناصر یافت.


romangram.com | @romangram_com