#نقطه_ضعف_پارت_2

بهزاد چشم درشت کرد و استغفرالله گویان سرش‌رو پایین انداخت

_من و شما هنوز نامحرمیم، این همه صمیمیت برای چیه دختر عمو؟

نفس به درجه ی بالایی از عصبانیت رسید، موهاش‌رو به پشت گوش فرستاد و روی پاهاش ایستاد.

_ شما که انقدر دم از نجابت و محرم و نا محرم می‌زنی نمی‌دونم چجوری روت شده عشق و عاشقی‌رو بهانه کنی. به نظرت فکر کردن به یه نامحرم گناه نیست؟

بهزاد توام با" لاالله الا الله" از جا بلند شد، چشم‌های سرخ شده‌ از خشمش‌رو به نفس دوخت و در همون حال گفت:

_ من عاشقی‌رو گناه نمی‌دونم دخترعمو و تا اخرین نفس عاشقتون می‌مونم.

بعد از اون اتاق‌رو ترک کرده و بی توجه به نظرش با حاج ناصر قرارِ عقد‌‌رو هم صادر کرده بود. درست همون روز نفس‌رو متنفر کرد از خودش، به طوری که تمام روزهای بعدش‌رو با حاج ناصر و نیما دعوا کرد و آخر هم تنها به یک نتیجه رسید. فرار!

فکرهای بیهوده‌رو گوشه ای پرتاب کرد. لباس‌هاش‌رو پوشید و کوله اش‌رو به دست گرفت. نگاه پر اشکش‌رو دور تا دورِ اتاق و وسیله‌هاش چرخ داد و بعد چراغ‌رو خاموش کرد. از راهرو گذشت و مقابل اتاقِ بی بی ایستاد و در حالی‌که دستش‌رو مقابلِ دهانش نگه داشته بود تا صدای هق‌هقش‌رو خفه کنه چند دقیقه ای‌رو به تماشاش ایستاد و سپس رفت.

تموم شد. نفس کیهانی فرار کرد. خانواده اش‌رو ترک کرد و تمام پول‌های پس اندازش‌رو هم با خودش برد. دختر فراری شد و نفهمید چقدر گذشته بود که اتوبوس از حرکت ایستاد و نفهمید فکرش دقیقاٌ به کدوم قسمت از وهم‌هاش بهای بیش‌تری داده بود، که وقتی به خودش اومد، وارد دنیایی جدید شده بود. شهری بارونی، سرد، شلوغ و ترسناک.

با قدم‌هایی سست از اتوبوس خارج شد. رسیدن به مقصد اون قدر غافل گیر کننده بود که فقط می‌تونست نگاه کنه. نگاه کنه به مردمی که با عجله سوار تاکسی می‌شدن تا کم‌تر خیس بشن، چترهای سیاه رنگی که روی سر اندکی باز می‌شد و کودکانی که زیر چادر مادرشون مچاله می‌شدن. خودش‌رو نباخت باید تویِ فصلِ جدید زندگیش قوی می‌بود. به خودش نهیب زد و آهسته به طرفِ اولین تاکسی حرکت کرد و در همون حال گفت:


romangram.com | @romangram_com