#نقطه_ضعف_پارت_1
" فصل اول "
خورشید بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خودشرو به آبیِ بی کران آسمان دعوت کرد. نفس تمام شبرو نخوابیده بود. فکرهای عجیب و غریب ذهنشرو که نه، وجودشرو در برگرفته بود تا نتونه یک ثانیهرو هم چشم روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خورشید حرکت کنه.
روی پهلو چرخید و با چشمهاش تمام وسایلشرو از نظر گذروند. البته ؛ منظور از تمام وسایل همون کوله پشتیِ آبی رنگ به همراه ساکی بود که کنجِ دو ضلعِ اتاقِ رنگارنگش جایی برای سکونت یافته بود. بار دیگه چرخید و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگهاش. چقدر دلش میخواست برای همیشه توی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفسِ درونشرو لابهلای شاخ و برگهای دنیای فانتزیِ نقاشیها غرق کنه اما، حاج ناصر و نیما بردارش یک هفته ی پیش آبِ پاکیرو روی دستهاش ریخته بودن و با زبون بی زبونی اینرو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که میتونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی و آخ چه انزجاری داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر.
پتورو کنار زد و با وجودِ کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانشرو گرفته بود، روی باهاش ایستاد. تابلویِ چهرهی مادرش که یک ماه پیش به اتمام رسونده بودرو دستی کشید و اشکهاش راه خودشونرو یافتن. دلش مادر میخواست، پدر و برادری که در همه حال تکیه گاهش باشن و نبود. حسرت تمام وجودشرو در بر گرفت. کی نفس دختر حاج ناصر کیهانیِ سرشناس به این نقطه رسیده بود؟ به فکر فرار؟ به زندگیِ مجردی و دور از دیار خانوادهاش؟ آخ که چقدر دلش برای بیبی تنگ میشد. پردهرو کنار زد و پنجرهرو باز کرد. هوای دلنشین شیرازرو با تمام وجود به ریههاش کشید و چشم دوخت به کوچه ی خلوت و بیرهگذر.
خورشید، تقریبا یک ساعتی میشد که از میون ابرها رخ میکشید و نور زردِ پر رنگش رو به شیشههای پنجره میتابوند. ÷ردهرو کنار کشید و روی تخت نشست. تمام حسهای خفته اش بیدار شد.
" نفس واقعا میخوای کجا بری؟ دیونه مگه توی تهران کسیرو داری؟ اصلا حسابت پر پول هم که باشه مگه پول برات سرپناه میشه؟ "
افکار یاغیشرو به شدت پس زد. شیراز موندنش مساوی بود با ازدواج با بهزاد. بهزاد حالشرو بهم میزد. ثانیهها فلشبک خورد به روز خاستگاری و با یادآوریِ خاطرات، بی عقلیهاشرو هزارانبارلعنت فرستاد.آ
بهزاد ازهر نظری همه چیز تمام بود و فاقدِ هرگونه عیبی، تمامِ معیارهای یک همسرِ نمونه و آسرو دارا بود. از ویژگیهای مثبتی که صاحب بود به راحتی میشد که لیستی بلند بالا تهیه کرد و اما تک ویژگیِ منفیش، دخترکرو به درجهی والایی از تهوع میرسوند. به طوریکه نفس بعد از هربار زیارتش بیش از بیش به صفتِ زشتی که در وصفش به کار برده بود ایمان بیدا میکرد. بهزاد واقعاٌ یک خطکشِ به تمام معنا بود.
روزِ چهارشنبهای که برای گردِهمایی دو خانوار و مراسمِ خواستگاری در نظر گرفته شده بود، به بدترین شکلِ ممکن گذشت. اونروز بعد از اتمام صحبت هایی که به اصل مطلب مربوط میشد، پریسا خانم خواستار این شد که بهزاد و نفس چند دقیقهایرو تنها صحبت کنن و نفس که تو خیالاتش بهزادرو به عنوان همسر قبول کرده بود تا از شرِ تعصبهای بیجا و کورکورانهی نیما و پدرش خلاص بشه با لبخند اونرو به اتاقش دعوت کرد. خیال میکرد رفتارهای خشک و عصا قورت دادهی بهزاد فقط مختص غریبهها باشه و نفس از این بس، مورد عنایت و لطفی بزرگ قرار میگیره، پس با همین تصورات رو بهش گفت:
_ خب بهزاد از خودت بگو پسر عمو، تو که همیشه ساکتی.
romangram.com | @romangram_com