#نقطه_ضعف_پارت_36

مسواک زده از سرویس بیرون زدم و ماهرخ‌رو دیدم که چشم‌هاش باز بود و قطعاً روحش خواب. خیره به پنجره ی اتاق، بالشتش‌رو میون دست‌هاش اسیر کرده بود و اون هم شاید مثلِ من از صبحِ کله سحر بیدار بود و خودش می‌زد به خواب.

کنارش روی تخت نشستم و بعد از سبک و سنگین کردنِ حرف‌هام گفتم:

_چی داره این پنجره زل زدی بهش؟

و بعد زل زدم به قاب عکس‌هایی که ماهرخ تو هر کدوم از اون‌ها به نحوی با موهاش دلبری می‌کرد و ادامه دادم:

_ حیف نبود اون موها؟ چرا کوتاهش کردی؟

مردمکِ آبی کم‌رنگ‌هاش لغزید، من نفهمیدم که چرا اما چشم‌هاش به یک‌باره تر شد و من نفهمیدم چرا لمس اون متکارو به وسیله ی بازو‌هاش تشدید کرد. نگاه درشت کردم. من هیچ چیز از این خانواده و راز و رمزهاشون نمی‌دونستم. من نمی‌دونستم که حالا ماهرخ از کدوم قسمت حرف‌هام ‌دل‌گیر شده، نمی‌دونستم که برای چی باید عذر بخوام اما می‌دونستم که تحمل اشکی شدن اون چشم‌های پرجلارو اصلا ندارم.

خم شدم تا تنش‌رو در آغوش بگیرم و صداش‌رو کنار گوشم شنیدم:

_ نفس حرف نزن از موهام. حرف نزن از هیچ موی بلندی. نگو حیفه، خواهش می‌کنم نگو.

کمرباریکیش‌رو بیش‌ از پیش تو آغوشم فشردم. هر چی که بود، مربوط می‌شد به موهاش . من بی منظور، بدون غرض از زیبایی موهاش گفته بودم و اون انگار که بزرگ‌ترین درد عمرش‌رو پیش رو داشت که این‌طور اشک می‌ریخت. با پشت دست پاکشون کرد و خودش‌رو از آغوشم بیرون کشید. دهان باز کردم برای عذرخواهی و قبل از این‌که جمله‌ای بیرون بزنه، تقه‌ای به در خورد و به دنبالش ماهگل از میون لنگه اش گذشت.

_ چی می‌گید شما دو تا خلوت کردین؟ شب که منو خواب می‌کنین الان هم که بیدار شدین کز کردین یه گوشه، پاشید جمع کنید بابا.


romangram.com | @romangram_com