#نقطه_ضعف_پارت_35

دخترک اما می‌ترسید ، از به خزان رسیدنِ بهار رابطه‌اشون حسابی می‌ترسید و خودِ جنون بود حال هر روزش.

نالید:

_ به خدا همیشه یه جور حرف می‌زنی که می‌ترسم نکنه ولم کنی و بری. نکنه آخرش به جدایی ختم بشه رابطه‌مون. سپهر من می‌میرم برات‌ها. ولم نکنی سپهر.

و خودِ ظلم بود که قول می‌داد به موندن و نقشه می‌ریخت برای نموندن. خودِ نامردی بود که دست می‌کشید برای مرهم شدن و همون دست‌ها، راه می‌چید برای از هم پاشیدن. هیچ‌کس نفهمید که چرا، ولی اون مرد، با دنیایی از درد، متنفر بود از تمامِ رادان‌فرها.

فصل دوم

نفس

بیست و نهمین روزی بود که کنار ماهرخ و میون چهار ضلعِ آبی کم‌رنگ اتاقش پلک باز می‌کردم. بیست و نه صبحی که نه تای اولش شاید بی حس، ولی بعد از اون‌رو کاملاً از اوضاع سکونتم تنها تو این اتاق و کنارِ ماهرخ راضی بودم. صبح روز بیست و نهم هم همانند تمام روزهای دیگه، پلک گشودم و حدوداً چهل و پنج دقیقه از این پهلو به اون پهلو شدن، خوابِ مجدد‌رو به چشم‌هام دعوت نکرد. ماهرخ ناله کنان از تکون خوردن‌هام اعتراض کرد و من همانند تمامِ روزهای گذشته، فکر کردم به خانواده‌ای که هیچ‌چیز از تک به تک اعضایِ متنفاوتش نمی‌دونستم. تو تمام روزهای گذشته، اون شمرقسی‌القلب‌رو ندیده بودم. تمام هفته‌رو از این اتاق به اون اتاق می‌گشتم، کتاب می‌خوندم، گل‌هارو آب می‌دادم، با دار و درخت‌ها حرف می‌زدم و اما چهارشنبه که تموم می‌شد و می‌رسیدیم به پنج‌شنبه، حذف می‌شدم از میون اعضایی که تمامشون به جز اون نفرت انگیز‌رو صمیمانه دوست داشتم

بعد از این‌که به یاد آوردم روزهای هفته‌رو، لبخندی به پهنای صورتم به لب‌هام شکل داد و خداروشاکر شدم برای خلق تمامیِ شنبه‌های دوست داشتنیش. من بعد از شناختِ مسیح، از تمام پنج‌شنبه‌ها متنفر شدم!

پتورو کنار زدم و بی توجه به اه و اوه کردن‌های ماهرخ خودم‌رو رسوندم به سرویس. صورت بی روحی که ابروهای سیاه رنگ و پرپشت اولین عضوِ پرنقصش بود، با وجود مژه‌های فردار و بلندم قابل تحمل‌تر می‌شد و من حتم داشتم که خدا نعمتِ زیبایی مژه‌هام‌رو در ازای زشتیِ ابروهام عطا کرده.

نگاه گرفتم از آینه و این‌روزها با وجود عروسکی چون ماهرخ، هیچ عزت نفسی نسبت به چهره ی خودم برام باقی نمونده بود. همه می‌گفتن که خوشگلم و خودم این تعریف و تمجیدهارو به شدت رد می‌کردم. تعارف بود و بس!


romangram.com | @romangram_com