#نقطه_ضعف_پارت_33
آخ که این اما ها گاهی از خود بیخودش میکرد.
دستش کشیده شد و هر دو گام برداشتن به طرف جاده ی سنگی و خلوتِ پارک. اندک رهگذری از اون طرفها عبور میکرد و این مکان خودش ته آشیانههای عاشقانه ی دنیا بود.
تنشرو چسبوند به دیوار و دخترک مقابلش ایستاد، تلفتشرو به دست گرفت و بعد گفت:
_ بخند عشقم. میخوام ازت عکس بندازم.
گازی بزرگ از شکلات زد و مزه اشرو ذره ذره استشمام کرد.
_ بنداز. نمیخوام بخندم.
دختر روی پنجه هاش ایستاد و با هر دو انگشت شستش گوشه های لبهاش رو کش داد و مجبورش کرد به خندیدن. این دختر واقعا از اون خانواده بود؟ این آدم نسبت داشت با اون مردی که به زمین زیر پاهاش هم فخر میفروخت و به همه ی دنیا فریاد میزد که من از همه ی شماها بهترم؟
به خدا که هیچکدوم از صفات اون آدمِ وحشتناکرو این دختر نداشت. به خدا که به جز رنگ چشمهاش هیچ وجه اشتراکی میون اون دو موجود نبود. به خدا که حیف بود. این فرشته حیف بود. اگر اما و ای کاشهایی تو دنیای خاکستریش موجود نبود، به خدا که دست های کوچولوشرو میگرفت و با خود میبرد. اما خون اون آدم تو رگهای همین فرشته در جریان بود و اما نیمی از قلب خودش هیچ وقت کنار این دختر نبود.
خنده روی لب هاش خشک شد و تلفن برای چهارمین بار فلش زد. لب زد:
_ بسه دیگه.
romangram.com | @romangram_com