#نقطه_ضعف_پارت_31
_پیش تو بمونه ماهرخ .
درباز شد و بعد از دیدن ماهرخ به همراه ماهگل، باز هم گریه کردم. احمق! نامردِ احمق چه حرفها که بارم نکرد. خودش قاتل بود و منِ بدبخترو به رگبار میبست. ماهگل تنمرو در آغوش گرفت و با نگاه به چشمهای ماهرخ گفتم:
_ داداشت خیلی عقده ای و بدبخته .
ماهرخ خندید و زیبایی چهره اشرو به نمایش گذاشت و من باز هم گریه کردم. خدا نبود که به دادم برسه، احتمالاً امشب خدا کنار من نبود.
*************
مروری بر گذشته
مقابل آیینه ایستاد. کف دستهاشرو از ژل مو آغشته کرد و اونهارو به به روی سیاهِ موهاش کشید. از چهرهاش راضی بود. این روزها از تمام زندگی راضی بود. چرا که، پولهای سیاوش حسابی زیر دهانش مزه کرده بود. هیچچیز این روزها رنگ و بوی زندگیِ نکبتیِ سابقرو نداشت. نمیدونست که از کجا، ولی سیاوش حسابی پول پارو میکرد و سپهر راضی بود به پرشدنِ ماهانه ی حسابش. ابروهاشرو با شونه ی ابرو مرتب و پیرهنی همرنگ چشمهاش به تن کرد. عسلی! قرار داشت. امروز قرار عاشقانهای در انتظارش بود. امروز هاش پر بود از قرارهای عاشقانه و دیدارهای یواشکی. چقدر این حال و روزرو دوست داشت. سراسر لذت بود چشمکهای پرشور و شوقی که حواله ی چهره سرخ از شرم دخترک میکرد و اون با چشم و ابرو بردارشرو نشون میداد. چقدر این یواشکی ها لذت داشت.
لبخند کجی به لب های گوشتیش حالت داد و به سر تا پای سپهر امروزی بالید. روزی از بی پولی لباسهای پاره و پوره به تن میکرد و حالا... عجب دنیایی بود. پول ارزش و احترام میآورد، پول بود که از سپهر بی ارزش روزهای پیش مردی غیر قابل نفوذ ساخت.
از اتاق آپارتمان تازه خریداری شدهاش بیرون زد و ترجیح داد که پیاده به راه بیوفته. در نظر دختر مظلوم و عاشقِ قصه، سپهر فقیرترین آدم شهر بود
نیم ساعت دیرتر از موعود به پارک جمشیدیه رسید. این هم قسمتی از نقشهاش بود. دیدش که روی نیمکت همیشگی به انتظارش نشسته بود. کافه گیلاس و پارک جمشیدیه، محل همیشگی دیدارهاشون بود. دخترک دسته ی کیفشرو فشرد و روی پاهاش ایستاد. لبخند به علاوه ی شرم، تمام صورت مهتابیشرو در برگرفت و سپهر در حالیکه هیچ ابایی از با اون بودن نداشت، دست دراز کرد و انگشتهای دخترکرو میون چهار انگشتش اسیر کرد.
romangram.com | @romangram_com