#نقطه_ضعف_پارت_29

خیلی تعجب داره؟ تعجب داره که دارم گریه می‌کنم؟ بدبختی های من نگاه نداره.

نزدیک شدم و به تخت سینه اش کوبیدم.

_ نگاه نکن به من. ببین به کجا رسوندیم. نمی‌خوام ببینمت نمی‌خوام. فقط یه اتاق به من بده که توش حموم داشته باشه. بذار برم خرید.

مسیح کمی خیره نگاهم کرد. از فرق سرم رسید به نوک انگشت‌هام و بعد تحقیر‌رو روانه ی چشم‌هام کرد.

_ماهگل برو بیرون. ماهرخ تو هم.

ماهگل با لب‌هایی آویزون نگاهی با مضمونِ" دیدی گفتم " حواله‌ام کرد و از کنارم گذشت. ماهرخ اما هنوز ایستاده بود.

_ داداش نفس بمونه تو اتاق من؟ من مشکلی ندارم.

ماهگل میون راه ایستاد و روی پاهاش چرخید. نگاهی وا رفته به ماهرخ و بعد به من انداخت و مسیح این‌بار فریاد کشید.

_گفتم بیرون.

قلبم پر سر‌و‌صدا کوبید و نتونستم که فریاد بزنم " نرین بیرون ". پاهام‌رو به حرکت در آوردم. خاک بر سر من، خاک بر سر من با این بخت لجنم! به قلبم دستور دادم تا ساکت بشه و دقیقا وقتی مجاورش قرار گرفتم بازوم‌رو چسبید. ماهرخ عقب گرد کرد و با نگاهم التماسش کردم. کاش من‌رو با این هیولای دو سر تنها نمی‌ذاشتن. من از این آدم وحشت داشتم کاش کسی از راه می‌رسید و از تمام هستی محوم می‌کرد.


romangram.com | @romangram_com