#نقطه_ضعف_پارت_28
ماهگل زود تر از مریم خانم به حرف اومد:
_نفس از این به بعد پیش ما میمونه ماهرخ.
ماهرخ با گیجی کمی نگاهم کرد و بعد کم اهمیت بودن ماجرارو به رخم کشید. قدم هاشرو امتداد داد و با نگاه به ساعت مچیش گفت:
_مسیح نیمد. چرا؟
لحنش اونقدر دخترونه و ملوس بود که بی اختیار باز هم لبخند زدم. به جرات ماهرخ جزءِ معدود دخترهایی بود که حواسمرو معطوف میکرد و چشمهام به راحتی از حرکاتش کنده نمیشد. اگر می خواستم تمامشرو در کلمه خلاصه کنم، اون واژه بی برو برگرد " ملوس " بود.
پشت میز نشست و بی توجه به متین کمی آب نوشید.
_ قول داد خونه باشه.
مریم خانم باز هم تلفن به دست گرفت به قصد تماس و اما صدای حرکت لاستیک روی سنگ ریزهها آلارم رفتنرو نواخت. پر شدم از بی حسی و به محض پرت شدن حواسِ اعضا به ورودی، پلههارو با عجله بالا رفتم. روی تخت نشستم و سرمرو میون دستهام گرفتم. این چه نوع بدبختی بود که گریبان منرو گرفت؟ من فرار نکردم که خلاص بشم از حصاری که نیما راه اندازی کرده بود؟ زندانی نو و اینبار به همراهِ زندانبانی منفور؟ انصاف بود خدا؟ واقعاً انصاف بود؟ ناخنهامرو روی پوست سرم فشردم و مغزم از هجوم افکار به گریه افتاد. قلبم عذا گرفت و غمرو انتقال داد به چشم هام و دقیقا بعد از باز شدنِ در، زدم زیر گریه. من میون یک مشت غریبه چی میخواستم خدا؟ دقیقا چی میخواستم؟
ماهگل پر تعجب وارد شد و سعی کردم که با پشت دست تمام اشکهام رو پاک کنم و اما قطره های جدیدی از چشمهام چکید. چرا اینطور نگاهم میکرد؟ دیونه که ندیده بود. دوست نداشتم این جا باشم گریه نداشت؟
در با شدت باز شد و مسیح و به دنبالش ماهرخ، هر دو با نگاهی سوالی وارد شدن. به خودم زحمت ندادم تا شالمرو روی سرم بندازم و گفتم
romangram.com | @romangram_com