#نقطه_ضعف_پارت_27
_ماهرخ اون یکی دخترمه عزیز دلم.
ابروهامرو بالا فرستادم و دلم خواست که اون یکی خواهرِ هیولای داستانمرو هم ببینم. به ماهگل نزدیک شدم و فراموشم شد ذوق و شوقِ چند ثانیه ی پیشرو.
_ اون ماجرایی که داداشت گفت؛ چقدر طول میکشه تموم بشه؟
خودشرو بهم نزدیک کرد و من به چهره ی متفاوتش نگاه کردم. هیچ شباهتی به مسیح نداشت. نگاه قهوهای تیرهاش تو قالب چشمهای معمولی و بی حالت هیچ ربطی به چشمهای کشیده و نفس گیر مسیح نداشت. اون بشر بود و چشم هاش! اون بشر بود و رنگ عجیبِ نگاهش! اون بشر بود و...
حواسم پرت دستهایی شد که انگشتهام رو در بر میگرفت و یک وجهِ اشتراک با مسیحرو یافتم. رنگِ پوست!
_ اینجا خیلی مواظب حرفهات باش نفس. به خصوص وقتی مسیح هست. به خدا برای خودت میگم. اون به هیچ کس اجازه نمیده پاشرو از گلیمش دراز تر کنه. حتی مامان هم جرات نداره ازش بپرسه اون ماجرای لعنتی کی تموم میشه. همه ی ما بی اطلاعیم.
وحشت زده قصد کردم حرفی بزنم که صدای ظریف دختری نگاهمرو از چشم های ماهگل کند و داد به پله ها.
_ مامان این کیه؟
سر چرخوندم و عروسکیرو روی پلهها دیدم که به معنای واقعی تندیسی از زیبایی بود. درست مثل برادرش. به این آدم دقیقا میشد گفت خواهرِ مسیح. با اینکه لاغر اندام بود و کمی بی آرایش و رنگ پریده، اما رنگ چشمهاش، لب ها و بینیش، ترههای طلایی رنگی که پیشونیِ بلند و مهتابیشرو در بر گرفته بود، همه و همه از اون یه عروسک واقعی میساخت.
موهای کوتاهشرو با لجاجت پشتِ گوش فرستاد و ابروهاشرو بهم نزدیک کرد. لبخند زدم و با هیچ لبخندی پاسخمرو نداد.
romangram.com | @romangram_com