#نقطه_ضعف_پارت_26
متین همونطور که سیبشرو گاز میزد و نگاهش تا آخرین لحظه دنبالم میکرد دور شد و با همون نگاه برگشت.
_ بفرما مادمازل، دیگه چی؟
میون گریه خندیدم و متین هم لبخند زد. از حق نگذریم لبخند قشنگی داشت و نگاه خیرهاش هم هیچ حس بدیرو منتقل نمیکرد. مریم خانم که خودش هم خندهاش گرفته بود تلفنرو گرفت و متینی که دست دور گردنش انداخته بودرو پس زد.
_ حالام برو ماهرخ و صدا کن.
ماهرخ؟ ماهرخ نفر چهارمی بود که نه دیده بودمش و نه میدونستم که کیه. تنها یک بار اسمشرو شنیدم. جرات گرفتم، لب تر کردم و رو به ماهگل گفتم :
_ ماهرخ کیه؟
و اونکه انگار اصلا سوالمرو نشنیده بود، با بیانِ جملهای بی ربط پاسخم رو داد:
_مامان نفس خیلی خوشگله نه؟
دست کشیدم به روی گونههام و لب گزیدم. تمام عمر هجده ساله امرو تحقیر شدم و نیما همیشه بدی و کمبودهامرو سرکوفت میزد. گاهی مقابل جمع سرکوب شخصیتم میکرد و گاهی در خلوت عیب هامرو به رخ میکشید. هیچ احدی تا به حال به این واضحی به منِ کم اعتماد به نفس نگفته بود " خوشگل " و ذوق هم داشت که برای اولینبار و از جانب دختری که فقط چهارده روز از اولین دیدارمون میگذشت چنین تمجیدی رو دریافت کردن.
لبهام تا بنا گوش خندید و خاله مریم به ادامه ی گفته ی دخترش به میز زد و ماشاالله گویان رو به من گفت:
romangram.com | @romangram_com