#نقطه_ضعف_پارت_25

من گیر چه آدم‌هایی افتاده بودم؟ کسی که خودش با اسلحه این طرف و اون طرف می‌رفت به من گفت دختر فراری و خواهرش حالا اجباررو بهانه می‌کرد؟ نگاه معترضم‌رو به چشم‌هاش دوختم و میون هق هقم گفتم:

_ منم مجبور بودم که فرار کردم. مجبور می‌فهمید؟

مریم خانم کنارم نشست و سرم‌رو در آغوش گرفت. چه حس خوبی داشت آغوشش. آرومم می‌کرد. دلم می‌خواست بیش‌تر سرم روی سینه‌اش جا خوش کنه اما خیلی زود اشک‌هام رو پاک کرد و رو به ماهگل گفت:

_ مسیح گفت واسه شام می‌آد؟ پنج شنبه ست نا سلامتی.

ماهگل خودش‌رو پرت کرد روی کاناپه و گفت:

_ چه می‌دونم والله یه پنج شنبه ها خونه بود که اونم می‌پیچه.

متین هم که به تازگی به جمع اضافه شده بود، در حال‌که نگاهش خیره به من بود و سیب بزرگی‌رو گاز می‌زد، گفت:

_ به من گفت می‌آد. کار داشت. گفت برمی‌گرده.

مریم خانم نگاه نگرانش‌رو از چشم‌هام گرفت و من با پشت دست اشک هام‌رو پاک کردم.

_ متین خاله جان اون تلفن‌رو برای من بیار ببینم واسه شام می‌آد.


romangram.com | @romangram_com