#نقطه_ضعف_پارت_24

روی پاهام ایستادم و تمام جمله‌هایی که آماده کرده بودم‌رو حدس زد.

_ حرف هم نباشه. اعتراضی داری بفرستمت تو همون اتاق دررو هم روت قفل کنم. فکر نکن که خیلی خوشم می‌آد که تو خونه ی خانوادگیم داری زندگی می‌کنی کاری نکن ببرمت تو یه گاو داری یا جایی که بیشتر لایق یه دختر فراری باشه نگهت دارم. حالا هم حرف هام تموم شد. سعی کن با شرایط کنار بیای.

و بعد خاک کتش‌رو تکوند، پرتقالی از سبد میوه‌ها برداشت، نگاه چرخ داد میون اعضای حاضر و بعد هم رفت. رفت و من مبهوت خیره موندم به پنجره ی مقابلم که حالا جای خالیش‌رو به رخ می‌کشید، من موندم و لفظِ" دختر فراری" ، من موندم و مسخره بازی‌های متین و نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که صدایی نگاهم‌رو از پرده های زرشکی گرفت و کشید به سمتِ خودش.

_ عزیزم پاشو بیا برات شام درست کردم، بیا دخترم ناهارم که نخوردی.

شام؟ چند ساعت گذشته بود؟ شب شده بود و من لنگ لفظِ دختر فراری مونده بودم؟ چرا باور نمی‌کردم اتفاقات‌رو؟ باید این‌جا می‌موندم؟ کنار آدم هایی که هیچ شناختی نسبت به اون‌ها نداشتم؟ کنار مردی که با اسلحه راه می‌رفت؟ تو دنیای من راه نداشت. چنین اتفاقاتی برای نفس خیلی زیادی بود.

مادرِ مسیح هنوز نگاهم می‌کرد.

_ اون اشکاتو پاک کن بیا بریم شام نفس جان.

دست کشیدم روی گونه‌هام. گریه کرده بودم؟ کی اشک هام ریخت و نفهمیدم؟ کدوم قسمت حرف‌هاش گونه‌هام‌رو داغ کرده بود و من نفهمیدم؟

بغض بعدی با هق هق شکست و به محض پخش شدن صدام توی فضا صدای ماهگل‌رو هم شنیدم:

_ توروخدا از حرف‌های داداشم دل‌گیر نشو، اون مجبوره وگرنه آزار نداره که..


romangram.com | @romangram_com