#نقطه_ضعف_پارت_23
مریم خانمرو نگاه کردم و لب زدم:
_ بشینم؟
و در جواب سوالم مسیح بود که نزدیکم شد و پاهای چسبیده به زمینِ من ذره ای تکون نخورد. بازومرو چسبید و درست شبیه به عروسکی پرتم کرد روی مبل، نگاه پر نفرتمرو دادم به چشم هاش و فرد مجاورم که متین بود در سکوت نگاهمون کرد.
مسیح راهشرو گرفت و رفت به طرف پنجره و من منتظر صدور حکم شدم. سکوت عجیبی تمام محیطرو در بر گرفته بود. مسیح در حالیکه هر دودستش داخل جیبهای شلوارش بود، پشت به جمع و رو به پنجره طوری ایستاد که با هر بار نگاه بهش کلتشرو میدیدم و همین باعث وحشتم میشد. هنوز هم فکر میکردم اون وسیله تفنگ اسباب بازی باشه و نمیدونم چقدر گذشته بود که به حرف اومد:
_ خیلی فکر کردم، خب همهتون میدونید که نمیتونم در مورد این دختر ریسک کنم و پنج سال تلاشمرو به باد بدم. از طرفی فکر میکنم تمام حرف هاش حقیقته، از طرفی هم یه چیزایی جور در نمیآد.
روی پای راستش چرخید و نگاه متکبرشرو به نگاه هراسونم دوخت.
_هر چند که خیلی برام سخت و مشکله، اما نه اونقدر ابلهم که ولت کنم بری و برام دردسر بشی، چون هنوز بهت اعتماد ندارم و نه اونقدر عوضیام که بخوام بلایی سرت بیارم یا زندانیت کنم. در این صورت مجبورم که..
چند قدمیرو به سمتم برداشت و من به این فکر کردم که چقدر رنگ خاکستری فیت شده به اندامش.
_میخوام که اینجا بمونه. تا روز تموم شدن ماجرا. بدون اینکه تو اون اتاق زندانی باشه. میتونه هر وقتی هم که کار ضروری داشت از خونه بیرون بره اما اون هم با هماهنگی من، تا یا خودم یا یکی دیگهرو بفرستم تا ببرتش
چی داشت میگفت؟ باید اینجا میموندم؟ کنار اون؟ کنار کسی که باعث وحشتم میشد؟ این آدم دزدیِ محض بود. بی انصافی بود به خدا. از شیراز به تهران و از تهران به زندان؟
romangram.com | @romangram_com