#نقطه_ضعف_پارت_21
_ بچه ها تورو خدا آرومتر؛ الان مسیح عصبی میشه.
_ اوه اوه مگه مسیح اومده؟
_ آره متین جان، تو اتاق ماهرخه.
صدایی شنیده نشد. اینها دیگه کی بودن؟ ماهرخ و ماهگل چه اسمهای یک دست و زیبایی. کمی فکر کردم و با دلی آکنده از عذاب اولین پلهرو به سمتِ پایین قدم برداشتم و در همون لحظه در یکی از اتاق ها باز و مسیح با اخم های به شدت در هم از اون خارج شد. ترسیدم. بعد از دیدن اخمهاش اولین حالتی که به صدام تزریق شد وهم بود. ترسیدم که چهره ی عبوسش بخاطر وجود من بیرون از اتاق باشه و تند تند جمله هاییرو پشتِ سر هم ردیف کردم که خودم هم واقعاً نمیفهمیدم که از کجا میآن.
_ عصبانی شدی؟ چیزه من به خدا تشنهام شد، یعنی اون دختر خانم زحمت کشید برام آب و اینا آورد، ولی خب من همشرو ریختم رفت. آخه عصبانی شدم یه لحظه، بعد تشنه ام شد، اومدم آب بخورم ولی خب راستش نمیدونم... آخه نه اینکه اینجا خیلی بزرگه.
_ نفس، نفس بکش.
بیان اون جمله اونقدر زود هنگام و ناگهانی بود که نفسم رو برای لحظه ای توی سینه حبس کرد و مسیحی که تمام حواسش به عکس العملهای من بود، به طرف پلهها قدم برداشت و گفت:
_ دنبالم بیا.
دستمرو برای دلداری قلبم، به سینهام رسوندم و دنبالش به راه افتادم. پلههارو طی کردم و مسیح میون راه ایستاد و نگاهم کرد. با چشمهام دلیل توقفشرو جویا شدم و اون مجددا به راه افتاد. دیوونه ی روانی!
راهی طولانی به مقصد نشیمن طی شد و به محض ورود به سالن اصلی با چهار چشم کنجکاو مواجه شدم. اولی ماهگلی که قبل از این دیده بودمش و دومی مردی نمکین چهره همراه با ابروهایی بالا پریده و سومی زنی تپل اندام و تقریبا مسن که چروکهای صورتش زیبایی چهرهاش رو به فنا داده بود و در نهایت سالار که هنوز هم با نگاهش دعوتم میکرد به آرامش .
romangram.com | @romangram_com