#نقطه_ضعف_پارت_20

ابروهاش نه به نشونه ی اخم، گمونم به نشونه ی ضعف بهم نزدیک شد و سر عقب کشید.

_ خیلی بیش‌تر از تو.

و منی که چنین پاسخی‌رو انتظار نداشتم از درِ التماس وارد شدم. اگر خدارو می‌شناخت مسلما گوش می‌کرد به حرف هام.

_ به همون خدایی که قسم خوردی رو اسمش هر چیزی گفتم عینِ حقیقت بود. تورو خدا بذار برم

می‌دونم چی خوند از چشم هام و یا شاید برای به رخ کشیدنِ خدا شناسیش بود که بعد از چهارده روز اون‌قدر نا واضح و آروم گفت" باشه باور می‌کنم" که شک کردم اصلا چنین جمله ای‌رو بیان کرده باشه ! عقب گرد کرد و بعد از نگاهی طولانی اتاق‌رو ترک و این بار در کمال تعجب دررو قفل نکرد.

سر خوردم روی زمین، اگر باور کرده بود چرا نذاشت برم؟ چرا رفت؟ چرا حرفی نزد؟ پس حتما من توهم زده بودم و اون جمله رو اصلا بیان نکرده بود. پس چرا دررو باز گذاشت؟ بغض باز چنگ انداخت به گلوم و قلبم شروع کرد به بی قراری. دلم برای نیما تنگ شده بود، برای برادری که کتک می‌زد غصه می‌خورد. دلم حتی حاضر بود زیر لگد هاش جون بده و این‌جا کنار این آدم‌ها بلاتکلیف و سرگردون، میونِ در و دیوارهاش حبس نشه. سرم‌رو میون دست‌هام فشردم. خدایا این چه تنبیهی بود؟ خدایا تو که خبر داری از بدبختی‌هام، تو که می‌دونی تمام عمرم خلاصه شد تو زجر و غصه، چرا تمومش نمی‌کنی ترس‌هام از مرد هارو؟

چند باری خیره به سقف پلک زدم تا از شر اون بغض لعنتی خلاص بشم اما سد اون بغض برای شکستن، آب لازم بود. باید چیکار می‌کردم؟ اگر از این اتاق بیرون می‌رفتم منتهی می‌شد به کجا؟ آزادم کرده بود؟ حالا که در رو قفل نکرد غیر مستقیم نامه ی ترخصیم‌رو به دست هام داد؟

نفسی رها کردم و بدون فکر از اتاق خارج شدم. پیش روم چند اتاق در دو ضلع مختلف قرار داشت و نهایتا راهروی بی انتهایی که به زیبایی ویلا می‌افزود. نگاه دادم به لوستر و تشعشع رنگ چراغ‌هاش و غبطه خوردم به حال قصری که هیچ لب خندونی‌رو به خودش نمی‌دید، حرص هام رو تبدیل به آه کردم و صدای خنده ی مردی به طور واقعی خفه‌ام کرد.

_ ماهگل دست بردار.

چشم درشت کردم و به دنبال اون صدای زنی پخته‌تر به گوش‌هام رسید.


romangram.com | @romangram_com