#نقطه_ضعف_پارت_18

_ برای آخرین بار ازت می‌پرسم.

میون حرفش نشستم و انگار که باز هم جرات گرفته باشم هوار کشیدم:

_ چه چیزایی از تو به سپهر گفتم؟ آقای به ظاهر محترم و نفهم می‌گم من اصلا سپهر نمی‌شناسم می‌فهمی؟ نه دیگه چون شدیداً با فهمیدن مقاومت می‌کنی.

چنان از روی صندلی بلند شد که صدای تق و توقش این احتمال‌رو بهم داد که باید شکسته باشه. اون‌قدر نزدیکم شد که بی اختیار ایستادم و خواستم این‌طور بیشتر مراقب خودم باشم. اون‌قدر کم مسافت که تفاوت قدی بالامون حالا فقط دم و باز دم سینه اش‌رو به رخم می‌کشید. سرش‌رو خم کرد و چشم‌های خوش حالتش‌رو به نگاهم کوبید.

_ چجوری می‌تونم حرف‌هات‌رو باور کنم نفس کیهانی؟

و بعد کارت ملیم رو بالا آورد و کمی مقابل چشم هام تکونش داد. هیچ‌چیزِ عجیبی نبود کوله پشتی و ساک هنگام ورود همراهم بود و خب قطعاً اون تمام سوراخ سنبه هاش‌رو تا به حال مورد بررسی قرار داده بود. سرش‌رو کمی عقب برد، حالتی به چشم‌هاش داد و گفت:

_ راجع بهت تحقیق کردم، تک دختر حاج ناصر کیهانی، حاجی بازاری بسیار معتقد شیراز که به تازگی فرار کرده. خب تا این جای حرف‌هات راست بوده اما این و نمی‌تونم باور کنم که بخاطر وجدانت راه افتادی دنبال من.

ژستِ اعصاب خرد کنِ نگاه کردنش‌رو تکرار کرد، لبخندی کج و مسخره روی لب‌هاش کاشت و توام با نگاهی خیره و تحقیر آمیز به سرتا پام ادامه داد:

_ شاید عاشقم شده باشی.

بی اختیار به غرور و اعتماد به نفس کاذبش خندیدم و جواب دادم:


romangram.com | @romangram_com