#نقطه_ضعف_پارت_17

" نفس"

صدای چرخیدنِ کلید توی قفل، از خوابی که خیلی هم سنگین نبود بیدارم کرد. تازه تونستم موقعیت‌رو بسنجم و هر بار هم که از خواب می‌پریدم بدبختانه فراموش می‌کردم که کجام و چه بلایی سرم اومده. طبقِ معمول همون مردی که اسمش سالار بود وارد شد. رنگِ نگاهش با روز‌های اول خیلی تغییر کرده بود. دلیلش‌رو نمی‌دونستم اما دیگه به چشم یه جاسوس بهم نگاه نمی‌کرد و من تهِ دلم امیدوار بودم به این نگاه مهربون. طبق معمول و مثل تموم دو هفته ای‌رو که توی این اتاق سپری کرده بودم، اطرافش‌رو از نظر گذروند، خیالش راحت شد که کسی به حرف‌هامون گوش نمیده، بعد نزدیکم شد و گفت:

_ دختر خوب، صبر مسیح داره سر می‌رسه، می‌آد یه بلایی سرت می‌آره ها، اگه حرف بزنی به نفعته. نترس ما مراقبتیم نمی‌ذاریم اون از خدا بی خبرها بلایی سرت بیارن. فقط بهم بگو از کی دنبال مسیح راه افتادی و چه اطلاعاتی به سپهر دادی؟

خدای من! باز هم شروع شد تکرارِ جمله‌هایی که به جنون می‌رسوند حالم رو. باید چطور بهشون اثبات می‌کردم که نه سپهر می‌شناسم نه سالار و نه حتی مسیح؟ به یاد آوردم روز اولی‌رو که پرت شدم تویِ این اتاق و اون روز تنها روزی بود که مسیح‌رو دیدم. اون‌قدر داد زد و هوار کشید و تهمت بارم کرد و از باند و قاچاق و آدم کشی و جاسوس بازی گفت که به معنای واقعی ضجه می‌زدم. اون‌قدر تند رفته بود که سالار از نگاه هراسونم همه چیز‌رو خوند و از مسیح ده روز وقت خواست که از من حرف بکشه و حالا چهارده روز می‌گذشت!

خودم‌رو جلو کشیدم. باید کاری می‌کردم. دلم این‌جوری مردن رو نمی‌خواست. سینی غذایی که یک ساعت پیش توسط دختر مهربونی که این روز ها فقط حضور اون دلم‌رو گرم می‌کرد پیش روم قرار گرفته بود‌رو برداشتم، پرت کردم سمت سالار و تقریباً جیغ زدم:

_ ولم کنید عوضی‌ها آخه چی از جونم می‌خواین؟ چند بار باید داستان به این‌جا رسیدنم‌رو براتون تعریف کنم که بفهمید من هیچی از شما خلافکارهای بی همه چیز نمی‌دونم؟ من نفس کیهانی‌ام، دختر حاج ناصر کیهانی، همون حاج ناصری که کل شیراز روش قسم می‌خورن، به قرآن قسم ... قرآن‌رو که قبول داری؟ هان؟ به قرآن قسم من از شما وحشی‌ها هیچی نمی‌دونم و فقط به خاطر وجدانم به این خراب شده رسیدم. فقط واسه این‌که می‌خواستم از اون همکار وحشیت یه آتویی گیر بیارم و آدرسش‌رو به پلیس بدم.. فقط همین.

_اونم هیچ کس نه و تویِ جوجه..

صداش‌رو که شنیدم تمام جراتی که تا به حال تو وجودم جمع شده بود تحلیل رفت. نگاهم کشیده شد به طرفش، خوش تیپ تر از تمام وقت هایی که دیده بودمش. کلتش‌رو هم طوری زیر کتش قرار داده بود که واضح به چشمم می‌خورد و رعشه به اندامم می‌نداخت. قدمی به سمتم برداشت و چشمم افتاد به کتونی‌هاش، چرا همیشه کتونی؟ واقعاً کتونی به تیپ حالاش هیچ ربطی نداشت. نگاه آبیش ترسناک‌تر از هر لحظه ی دیگه ای بود، اما حاضرم قسم بخورم که جنس نگاه اون هم با روز اول توفیر داشت. صندلی میز کامپیوتر‌رو که چرخی هم بود جلو کشید و مقابلم نشست.ترس‌رو پشت نقاب شجاعت پنهان و خیره نگاهش کردم. پوزخندی زد و با اشاره ی دست از سالار خواست که اتاق‌رو ترک کنه و سالار هم سراپا گوش چشمی گفت و تنهامون گذاشت.

" واقعاً هم جذبه بود بعد دست و پا در آورده بود که همه این‌جور ازش حساب می بردن "

از بالا نگاهی بهم انداخت و بعد از پنج شش ثانیه‌ای به حرف اومد.


romangram.com | @romangram_com