#نقطه_ضعف_پارت_15

سالار که گیر افتاده بود میون دنیایی از ابهام و نمی‌دونست که دقیقاً چه اتفاقی افتاده خودش‌رو وسط انداخت و پرسید:

_ مسیح این‌جا چه خبره؟ داری دختره‌رو می‌کشی. این‌کیه؟ ای بابا ولش کن.

به دیوار کوبیده شد و هنوز تو شوکِ کشته شدن دست و پا می‌زد. چشم‌های مردی که حالا فهمید بود نامش مسیحه تیزی شده بود و داشت شاهرگش‌رو می‌زد. همون‌قدر برنده، همون‌قدر خطرناک.

سالار برای پنجمین‌بار پرسید این کیه و نفس برای دهمین‌بار بدونِ اشک هق زد تا این‌که مسیح از کوره در رفته فریاد کشید:

_جاسوس سپهره دیدی بهت گفتم شک کرده.

بیش‌تر از ده روز به همین منوال گذشت. بیش‌تر از ده روز بود که دخترک‌رو حبس کرده بود تو چهار دیواریِ اتاق مهمان و بیش‌تر از ده روز بود که آدم‌های سالار تمام شهررو برای فهمِ هویتِ اصلیِ نفس زیر و رو کردن. راست می‌گفت. نفس کیهانی، تک دخترِ حاج ناصر، به تازگی از خونه فرار کرده و داغی هم‌چون مرگ‌رو روی تن پدرش باقی گذاشته بود. تمام اهل محل و کوچه و بازار از اون و پدرِ متعصبی حرف می‌زدن که حالا هیچ چیزی به عنوان آبرو براش باقی نمونده بود. بیش‌‌تر از ده روز بود که گیر افتاده بود میونِ دو راهیِ تردید، از طرفی چهره ی معصومِ دخترک‌رو پیش رو داشت و از طرفی وجودش تو این خونه‌رو نمی‌تونست که بپذیره. بیش‌تر از ده روز بود که با چنین مصیبتی سر و کله می‌زد و حالا بعد از روزها تصمیم داشت که در این مورد با خانواده‌اش سرِ میز مذاکره قرار بگیره.

مریم بود که اول از همه به حرف اومد:

_ چی‌شد مادر؟ چیکارش می‌خوای بکنی؟ از کجا مطمئنی که از طرف اون از خدا بی خبره؟

سرش‌رو میون دست هاش فشرد و هر چه که تلاش کرد نتونست پازل‌های بهم ریخته ی ذهنش‌رو از نو بسازه. وجود یه غریبه تو خونه‌اش، خطرناک‌ترین اتفاق ماه‌های اخیرش محسوب می‌شد.

باید چیکار می‌کرد؟ دختره‌رو می‌کشت؟ دست‌هاش‌رو به خون کسی آلوده می‌کرد؟ اگر زنده‌اش می‌ذاشت که سپهر همه چیز‌رو می‌فهمید، تا آخر عمر هم که نمی‌تونست زندانیش کنه.


romangram.com | @romangram_com