#نقطه_ضعف_پارت_14
چند دقیقهایرو با خودش حرف زد و خسته شد از لعنت فرستادن به وجدانش. همونجا پشت یکی از درختها ولو شد و کنجکاوی باز هم به وجودش دامن زد. با دقت چشم دوخت به اطراف، تا جایی که چشمهاش کار میکرد درخت بود و جادهای پر از سنگ ریزههای رنگی که اطرافشرو شمع دونی های خاموش پر کرده بود. عزم ایستادن کرد، خاک لباس هاشرو تکوند و بدون اینکه وارد جاده ی اصلی بشه از لا به لای درختها به سمتی که بی ام وِ حرکت کرده بود قدم برداشت. حالا که اومده بود باید تا تهشرو میرفت، نباید اجازه میداد که ترس مقابل وجدانش قد علم کنه چون از بچگی هم اینطور یاد نگرفته بود.
حدوداً بعد از پنج دقیقه پیاده روی به ساختمونی رسید که از تصوراتش قطعاً خیلی دور بود، اونقدر دور که حاضر بود قسم بخوره چنین جاییرو تا به حال از نزدیک ندیده. تمام محوطه پر بود از گلدون هایی که هر کدوم رنگ خاصیرو متعلق بود و دور تا دور ساختمونرو حالتی رنگین کمان گونه تشکیل میداد. اونقدر محو زیباییهای اون ویلا شده بود که به کل فراموشش شد چه آدمی همین حالا اون جا حضور داره. سعی کرد دل بکنه از رنگهای عجیب و غریب رزهای هلندی و از طریقی خودشرو به پشت ساختمون برسونه. چون مدلِ بنا طوری بود که از هر چهار طرف باز و تقریباً وسطِ باغ قرار داشت. دست چپ ساختمونرو برای رسیدن به اون طرف انتخاب کرد و همین که قصد کرد بی توجه به ضربان قلبی که هزار و دویستتا در ثانیه میکوبید، گامهای آهستهاشرو به حیاط بشتی برسونه و از مقابل دری که کنارِ پنجرهای بزرگ قرار داشت و از قرار معلوم بازهم بود عبور کنه؛ صدایی آشنا تا مرز سکته کشوندش.
_ من نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم چیشد که عاطفه پشتمرو خالی کرد. الان هم اونقدر عصبی هستم که برام مهم نیست چه بلایی قراره سرم بیاد، اون کار به کنار اما در مورد دار و دسته ی سپهر باید بگم، نابود کردن سپهر قبل از اینکه وظیفهام باشه یکی از بزرگترین آرزوهامه و خودتونم میدونید چرا، پس حالا که به من ایمان دارید این دو تا کاررو تمام و کمال به خودم بسپارید، چون دخالت های اطرافیان نمیذاره رو کارم...
اونقدر درگیر حرفهاش شده بود که نفهمید کی و چطور همون مرد بالای سرش قرار گرفته و تلفنی که تا به حال کنار گوشش قرار داشترو قطع کرد و با چشمهای گشاد شده و ناباور نفس در حالِ مرگرو دید میزد.
نفس که خودشرو مرده تصور میکرد تنشرو به دیوار چسبوند و نالید:
_تورو خدا کاری بهم نداشته باش.
اما اون مرد هنوز هم شوکه ی حضور اون دختر تو پنهانیترین مکانِ زندگیش بود. چطور شد که اون رو این جا میدید و چطور نگهبان ورودشرو ندیده بود؟ شاید هم خودشرو داخل ماشین مخفی کرده بود که حالا بتونه مهمترین چیزهایی که شنیدهرو تحویل سپهر بده؟ با سپهر بود؟ سپهر بهش شک کرده بود؟
تمام این سوالهای رگباروار از ذهنش میگذشت و نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه تا این که حضورِ سالار، از اون بهت چند دقیقهای نجاتش داد.
_ مسیح تو اینجایی؟ این... این دختر کیه؟
حالا مسیح شده بود، حالا داشت تک به تک به جواب سوال هاش میرسید و یقه ی نفس رو طوری گرفت که نزدیک بود همون لحظه هوشیاریشرو به طور کل از دست بده. گلوشرو چسبید و نگاهی که دقیقا شبیه به عزرائیلِ آرامشش، جزء به جزءِ صورتشرو میبلعیدرو کوبید به چشمهاش و نالههای ریزِ دخترک اندک تاثیری روی شک و شبههاش نگذاشت.
romangram.com | @romangram_com