#نقطه_ضعف_پارت_13

عکس تصوارتش، نه کتک خورد، نه سرزنش شنید، نه فحش خورد و نه هیچ گونه دلخوری از جانب پدرش نثارش شد. نیما اون‌قدری بهزاد‌رو قبول داشت که خیلی زود بساطِ خواستگاری و مهمونی و گل و شیرینی‌رو راه انداخت و اخلاق غیر قابل تحمل بهزاد هم تو همون روزها بود که خودش‌رو به درجه‌ی اثبات سوق داد. تو همون دیدارهای اول خودش‌رو به بدترین شکل ممکن ثابت کرد و تنفری شدیدرو تو دلِ رنجیده ی نفس کاشت. تنفری که دخترک هیچ‌وقت نتونست ازش بگذره و حاضر نشد حتی بخاطر خانواده‌اش بهزادرو به همسری قبول کنه.

آهی کشید و خودش‌روبرای اعمال تمامیِ رفتارهای بچه‌گانه‌اش سرزنش کرد و چقدر دل گرفتگی داشت از تنهایی این روزهاش.

خارج شدن اتومبیل مد نظرش، فکرش‌رو از شیراز بیرون کشید و به هشت صبح تهران رسوند. از راننده خواست تا پشت سرش راه بیوفته و تو طول راه فهمید " اون مرد تو رانندگی هم اعصاب نداره ". بی ام و بعد از تقریبا نیم ساعت گشت و گذار تو خیابون‌های نسبتاً بالاشهرِ تهران، پس از ورود به خیابونی که تمام مسیرش‌رو درخت‌های خشک شده‌ی پاییزی در برگرفته بود و جزءِ خیابون‌های سربالایی محسوب می‌شد، اولین فرعی‌رو پیچید و راننده ی بیچاره که تمامِ مدت فکر می‌کرد نفس حتماً داره شوهر خیانت کارش‌رو تعقیب می‌کنه سر چرخوند و گفت:

_ خانم تو این کوچه فقط یه خونه‌ست، بهتره داخل نرم چون حتما شوهرتون می‌فهمه که کسی دنبالشه.

نفسی‌رو رها کرد و نگاه هراسونش‌رو به ماشینی داد که حالا مقابل در دو لنگه ی غول‌بیکرِ ویلایی توقف کرده بود. اجازه نداد که راننده بیش از این به کنجکاوی‌هاش دامن بزنه بس، کرایه‌رو پرداخت کرد و پیاده شد.

سوز شدیدی تنش‌رو لرزوند، سوزی که اصلا به هوای آذر ماه مربوط نمی‌شد. شدیدا می‌ترسید و مطمئن بود که تصمیمش فوق‌العاده احمقانه‌ست اما تصمیم داشت سر از کار اون مرد در بیاره و بعد فوراً به پلیس معرفیش کنه. حسی شبیه به خفگی گلوی وجدان بیدارشده اش رو می‌فشرد و داد می‌کشید" اون مرد یه قاتله " اما جایی ته دلش امیدوار بود که اشتباه کرده باشه. هر چند که تمام شواهد بر علیه اون کتونی پوش زیادی جذاب بود اما آرزو کرد که بار گناهِ تهمت‌رو به دوش بکشه و وجودِ اون کلت شبیه به دیگر حقایق تلخ زندگیش یه تثبیت نرسه. سعی کرد ترس‌رو جایی دیگه بفرسته و با شجاعت به طرف ساختمون قصر مانند مقابلش قدم برداشت. بی ام و هنوز همون‌جا پارک و هیچ اثری هم از اون مرد نبود. کنار اولین درخت ایستاد تا فکر کنه برای وارد شدن به خونه چه راه هایی وجود داره اما همون لحظه از خوش شانسی یا بد شانسیش بود که در باز و مرد تلفن به دست و بی حواس سوار ماشین و وارد شد. نفس خودش‌رو از پشت درخت بیرون کشید و همین که جاده ی عریضی‌رو پیش روش دید، با عجله تمام راه‌رو دوید چون مطمئن بود که از این فاصله اون مرد به هیچ عنوان ورودش به محوطه‌رو نمی‌بینه.

همین که پاش‌رو به داخل باغ گذاشت، در فلزی اتوماتیک وار صدایی داد و بعد آهسته بسته شد.

نمی‌دونست چند دقیقه از ورودش به باغ می گذره اما، هنوز جرات تکون خوردن‌رو هم نداشت. هجومِ ترس اول به سکسکه و بعد به گریه انداخش و هیچ کدوم از سرزنش‌هایی که به خویِ کنجکاوش حواله می‌کرد متاسفانه اندک تاثیری روی ‌رخ‌دادِ به وجود اومده نداشت.

از پشت درخت‌ها سرکی کشید و مردی با یونی‌فرم نگهبان ها اسلحه به دست توجهش‌رو جلب کرد. اون‌قدر دیدنِ اون صحنه ناگهانی و ترسناک بود که تشدید کرد گریه و لعنت فرستادن به خودش‌رو

"خدا لعنتت کنه نفس، آخه تورو چه به پلیس بازی؟ لعنت به وجدانت، لعنت بهت که همش خودت‌رو تو دردسر می‌ندازی، اگه بمیری چی؟ اون مرد اعصاب نداره الان سرت‌رو از تنت جدا می‌کنه، زن بهزاد می‌شدی بهتر نبود؟ "


romangram.com | @romangram_com