#نقطه_ضعف_پارت_12

گفت و تنش‌رو از تن غش کرده ی دخترک فاصله داد. کلتش‌رو به جیب کتش فرستاد و رفت. گفت و رهاش کرد، گفت و نفس اون‌قدر لرزید که روی زانو افتاد و نفهمید چقدر اشک ریخت و ترسید که صدای مردی از دنیای فکر و خیال خارجش کرد:

_ خانم.. خانم... حالتون خوبه؟

نگاه بی تکلیفش‌رو بالا کشید و دوخت به نگاه مردِ حدوداً چهل و خرده ای ساله ی بالا سرش، جوابش‌رو داد در حالی که اصلا روی بیان کلمات کنترل نداشت.

_ نه.. یعنی چرا.. آره خوبم.

دستی به شالش کشید، اطراف‌رو از نظر گذروند تا از نبودنِ فرشته ی عذابش مطمئن بشه و ایستاد. مرد با اصرار می‌خواست که از خوب بودن حالش مطمئن بشه و نفس بی توجه به طرف اتاقش حرکت کرد. دلش تخت خوابش‌رو می خواست، تخت خواب که نه، شاید دلش مکانی‌رو طلب می‌کرد تا فقط بتونه فکر کنه به اون نگاه آبیِ پر تهدید، فکر کنه به بلایی که قراره به سرش بیاد و آخرین اتفاقی که اصلاٌ به صفِ الویت بندی‌های ذهنش هم راهش نداده بود، نگاه‌های کنجکاو اون مرد چهل ساله بود.

در اتاق‌رو بهم کوبید و چشم دوخت به ساکش که هنوز هم کنارِ تخت قرار داشت. خودش‌رو پرت کرد رویِ زمین، اتاق دورِ سرش می‌چرخید، نمی‌دونست اون کلتی که تو دست های اون مرد بود حقیقت داشت یا نه، نمی‌دونست باید به کدوم قسمت از حرف‌هاش بیش تر بها بده، نمی‌دونست ورود به تهران زیادی هیجان داره یا خروج از دنیای خانواده اش. فقط می‌دونست که باور نداره هیچ کدوم از اتفاق‌های چند دقیقه ی پیش‌رو، می‌دونست اسلحه‌رو فقط در حد فیلم و داستان می‌شناسه، می‌دونست معنیِ جاسوس بازی‌رو خوب نمی‌دونه و می‌دونست خیلی از مردن تو این سن می‌ترسه. ذهنش پر شده بود از فکر هایی که سر و ته و نتیجه اش فقط یک چیز بود،" اگه یه بار دیگه اطرافم ببینمت واسه خودت بد می‌شه ".

سرش‌رو میون دست هاش فشرد و به سیستم‌های عصبیش دستور داد که فعلا بیخیال قضیه بشن تا بتونه کمی بخوابه و طولی نکشید که اسیر دنیای پر آرامش خواب شد.

**

پر از استرس بند کوله اش‌رو تو مشتش فشرد. نگاه انداخت به آسمون صبح سوت و کور تهران و دلش گرفت از اون همه خلوتی، نمی‌دونست چند ساعت‌رو باید منتظر بمونه. راننده رادیورو روشن کرد و نفس وقت کرد که بره به حال و هوای شیراز و یاد کنه از خانواده‌ای که انگار سال ها بود ندیده بودشون.

اوایل فروردین ماه رفت و آمد های بهزاد به خونه از هر زمانی بیش‌تر شد. نفس هم تصمیم داشت چهره ی پسر عموش‌رو نقاشی کنه و به عنوان عیدی بهش هدیه بده تا بتونه دلش‌رو به دست بیاره. تو اون روزها اون‌قدر دل‌گیر بود از دست پدر و برادرش که قصد داشت زن اولین خواستگار بشه و خب براش کسی بهتر از بهزاد وجود نداشت. با وجود رفتارهای سرد لقبِ خط‌کشی که به طورِعمد به همسرِ آینده‌اش اختصاص داده بود، محبت های دست و پا شکسته‌اش ثابت می‌کرد که اون هم دلش پیشِ نفس گیر کرده و اون روزها هنوز اون‌قدری اخلاق گندش برای نفس تعریف نشده بود. با این احوال نفس بعد از پشت سر گذاشتن هفت خانِ رستم از اتاق بیرون رفت و بهزاد و نیمارو در حال گفت و گو دید. اصلا توجه نکرد که موضوع صحبتشون به چه چیزهایی ختم می‌شه، فقط زل زد به چهره‌ی بهزاد و سعی کرد نقطه به نقطه‌اش‌رو حفظ بشه تا شب ها با ترکیبِ رنگ‌ها و حتی مدلِ بی حالتِ موهاش درگیر نشه. فاصله اذیتش کرد و قدم‌هاش‌رو امتداد داد، اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که نگاه نیما مچ نگاهش‌رو گرفت و اون صحنه آغاز بزرگ ترین جنجال زندگیش شد.


romangram.com | @romangram_com