#نقطه_ضعف_پارت_139

دلم بیش از این فریاد کشیدنِ اون و خرد شدنِ خودم‌رو نمی‌خواست. بی حرف برگشتم تا برسم به کمد، اولین شالی که به دستم رسیدرو روی سرم انداختم و این‌بار هر دو از اتاق خارج شدیم.

به پیچ پله‌ها رسیده بودم که سپهر در حال صحبت با تلفنش از اتاقش خارج شد و بعد از دیدن من ابرو بالا انداخت.

_ به‌به نفس جان. چطوری؟

پر از استرس نگاه دوختم به مسیحی که خیال می‌کردم رگِ غیرتش باد کرده اما، زه خیال باطل‌رو برای همین امروزِ من گذاشته بودن. خیلی عادی خودش‌رو در قاب آینه‌ی راه‌پله برانداز می‌کرد و مشغول مرتب کردن موهاش بود.

سر چرخوندم و رو به سپهر گفتم:

_ خوبم.. یعنی عالیم.

مسیر پله‌ها‌رو با دست نشونم داد و وادارم کرد که هم‌گامِ با اون، قدم بردارم.

_ تو چجوری با این سامیار می‌سازی؟ خیلی سرد نیست؟

نتونستم که درد‌هام‌رو مقابل این آدم روی چنته بریزم و نتونستم که بگم خیلی.

به ناچار گفتم:


romangram.com | @romangram_com