#نقطه_ضعف_پارت_137
ازش خواستم که چند روزیرو بهم مهلت بده تا نهایت تلاشمرو به کارم ببرم اما، در واقع یک درصد هم به موفق شدنم امید نداشتم.
صبح روزِ بعد مسیح خیلی بداخلاقتر از روزهای دیگه پلک گشود. اونقدر ناملایم رفتار کرد که تمام امیدمرو به جملهای که بیانش کرده بود از دست دادم، حرفشرو گذاشتم بر پایهی مستی و از اونروز تا به حال هنوز موفق نشدم موضوع اون دختری که اسمش ساحل بودرو مطرح کنم.
در اتاق باز شد و مسیح تلفن به دست از میون لنگه گذشت. نگاهی اجمالی به سرتاپام انداخت و گفت:
_ آماده شو بریم یه دوری بزنیم.
موهامرو از کش مو خلاص کردم و مشغول برس کردنشون شدم.
_ خونه نمیریم؟
جواب منفیشرو اعلام کرد و بغضِ بدی به گلوم چنگ انداخت. تا کی باید با بداخلاقی هاش کنار میاومدم؟ گناه من چی بود که شب و روز باید حرف میزدم و تک کلمه ای پاسخمرو میداد. من با این خشکِ کمحرفی که شبانهروز وقتی برایِ من غریب افتاده در این قصر نداشت، باید چطور حالی میکردم که به وجودش نیازه؟
از خیر بیمهریهاش گذشتم و مقابل کمد ایستادم. بافتنی خاکستری رنگیرو همراه شلوار جین هم رنگش، از میون خروار لباسها بیرون کشیدم و صداشرو شنیدم:
_ هوا سرده.. این لباس برای الان نیست. من باید یادت بدم؟
نگاهش نکردم و پالتویِ سبز لجنیرو با بافتنی تعویض کردم و اون، درست شبیه تمام وقتهایی که با من در این اتاق بود، مشغول صحبت با تلفنش شد.
romangram.com | @romangram_com