#نقطه_ضعف_پارت_136
اون شب بعد از بیانِ اون جملهی عجیب و غریب از جانب مسیح، جملهای که با رفتار ناملایمش تناقصِ بالایی داشت، تصمیم گرفتم چند دقیقهایرو فاصله بگیرم تا هوا وارد ریههام بشه. مستی یقهاشرو چسبیده بود و حتی دنبالم راه نیوفتاد تا دلیل رفتنمرو جویا بشه. تنها چند باری صدام زد و اما من نخواستم که بیش از اون چیزی بشنوم. به همین امر تنِ داغ کردهامرو به کنار پنجره و هوای کمی آزادتر رسوندم. نمیدونستم باید به چی فکر کنم و ذهنمرو به کدوم قسمت از دلهرههام سوق بدم که صدای دختری تمامِ معادلههای فکریمرو پخش و پلا کرد.
_ خانم.. خانم شما دوست دخترِ سامیاری؟
سرچرخوندم و برخوردم به دختر بسیار زیبایی که معصومیتِ چهرهاش زیر نقاب آرایشِ غلیظش پنهان شده بود. موهای خرمایی و لختش تا کمرش میرسید و زیباترین عضوِ صورتشرو شاید چشمهای کشیده و سبز رنگش شامل میشد.
دست از بررسی چهرهاش برداشتم و در پاسخ سوالش گفتم:
_ بله.. چطور مگه؟
نزدیک شد، با ترسی مشهود اطرافرو از نظر گذروند و کنار گوشم ملتمسانه گفت:
_ تورو خدا کمکم کن. اینا میخوان من و به یه نفر بفروشن. تمام امیدم این بود که ازم خوشش نیاد اما مثل اینکه طرف خوشش اومده.
و با سر به جایی که چند مرد سن بالای مورد تهوع، با چهرههایی زشت و کریه، سرِ یک میز نشسته بودن اشاره کرد.
_ ببین ازت خواهش میکنم. کمکم کن که از اینجا برم. به خدا من نامزد دارم زندگیمو دوس دارم اگه برم هیچ راهی واسه برگشتنم نیست. شاید... شاید بعضی از دخترهایی که اینجان از وضعشون راضی باشن چون نه کسیرو و نه امیدی دارن اما، من درست یک هفته مونده به عقدم وارد این قصر شدم. توروخدا کمکم کن. منو نجات بده از دست سیاوش.
بعد از اون خیلی حرفهای دیگه هم زد و من فکر کردم به اینکه آیا واقعا میشه مسیحرو راضی کرد؟
romangram.com | @romangram_com