#نقطه_ضعف_پارت_130
سر چرخوندم و با نگاهش، دلیلِ چرخیدنمرو سوال کرد. شونه بالا انداختم. روزی دوهزاربار، قرار بود که با این آدم غافلگیر شم.
_ هیچی فکر میکردم باید بدون روسری بیام.
و شنیدم:
_اشتباه فکر کردی تو با دخترای اون پایین فرق داری نمیذارم سپهر راجع بهت فکر غلطی بکنه.
حسی اومد و دیوارههای قلبمرو قلقلک داد. حسی دخترونه که میگفت "مردها، تنها روی عزیزهاشون حساسن" و من بی توجه به منطقی که حسابی صدا بالا برده بود، بها میدادم به دل و حسهای دخترونهام.
شالمرو با بهترین احساس ممکن، روی سرم انداختم. دلبرانهترین لبخند عمرمرو روی لبهام کاشتم و مقابل چشمهای مسیح، رژ سرخ رنگیرو روی لبهام کشیدم. من آماده مقابل مسیح ایستادم، اون نگاه خندونشرو از صفحه گرفت و درست وقتی رسید به لبهام، تمام اجزای چهرهاشرو به اخم وادار کرد!
اولین پلهرو که به مقصد نشیمن و قدم برداشتم، گرمای دستش روی کمرم نشست و منِ کنجکاو بی اهمیت چشم دوخته بودم به فضای طبقهی اول. فضایی که با هربار نگاه کردنِ به اون، تنها دود پخش شده در جای جایِ اون به چشمهات میخورد. تنها وسیلهی روشن کنندهاش رقصِ نوری بود که از مهمونیِ آخر ماهی که مسیح حرفشرو میزد، مکانی شبیه به تونل وحشترو به تصویر میکشید. موزیک عجیب و اعصاب خردکنی در حالِ پخش بود و شاید مسیح از حالت چهرهام همه چیز رو تشخصی داد که کنار گوشم گفت:
_ این مهمونیها فقط و فقط یه مقصد داره، که اونم فروختن دخترها به چند تا از ثروتمندهای خارجیه.
اجزای صورتم، همراه با صدام نالیدن:
_ کجان؟ اون دخترایی که قراره فروخته بشن کجان؟ میخوام ببینمشون.
romangram.com | @romangram_com