#نقطه_ضعف_پارت_127

_ مطمئنم اما حواست‌رو جمع کن بیرون از این اتاق حتی اگه جایی تنها بودیم من و سامیار صدا بزن.

خمیازه‌ای صدادار بیرون فرستاد و حالت خواب‌آلودگی‌رو به منِ الکی خسته هم منتقل کرد. خمیازه‌اش خمیازه آورد و گرمای اتاق و تاریکیِ محض همه و همه دست به دست دادن که بگم:

_ مسیح خوابم می‌آد. من کنار شومینه می‌خوابم. پتو از کجا می تونم بردارم؟

به پتوی دو نفره‌ای که پایین پاهاش تا شده و مرتب افتاده بود، اشاره کرد و لحنِ ناملایمی در کلامش به کار برد:

_ تو این اتاق فقط یه پتو هست اونم اینه. این مسخره بازی‌هارم بزار کنار. کنار شومینه اون‌قدر مناسب خوابیدن نیست به خصوص برای تویی که همین‌جوری هم بخاطر سهل انگاری اون شبت سرما خورده هستی. این تخت به اندازه‌ی کافی بزرگ هست. بگیر بخواب نترس منم نمی‌خورمت و فاصله‌ام‌رو باهات حفظ می‌کنم.

گیج و منگ خیره بودم به چهره‌اش که مچ دستم‌رو چسبید، وادارم کرد دراز بکشم، بعد دست‌هاش‌رو بغل کرد، پلک بست و گفت:

_ من جای تو خفه شدم. اون کفش‌ها و کاپشنت‌رو در بیار چقدر از آدم حرف می‌کشی نفس. مثلِ خنگ‌ها می‌مونی.

راست می‌گفت. تازه فهمیدم اون خیلی راحت کتش‌رو از تن کنده و کفش‌هارو کناری پرتاب کرده اما شاید قصد داشت من احساس ناراحتی نکنم که با همون شلوار جین و پلیور روی تخت خوابیده بود. کارِ از تن خارج کردنِ لباس‌هام‌رو به کُندترین حالت ممکن انجام دادم و در حالی‌که تعذب، وجودم‌رو در آغوش کشیده بود، گوشه‌ای ترین قسمت تخت‌رو به خودم اختصاص دادم و پتورو هم تا جایی که ممکن بود بالا کشیدم. کمی غلت خوردم و اما تنِ الکی خسته‌ای که از صبح استرس زیادی‌رو متحمل شده بود، هم‌دست شد با هوای بسیار عالیِ اتاق و حضور شخصی که یک مجهول خاص پس ذهنم می‌ساخت، حکمِ همون نور علی نور‌رو به اجرا رسوند.

با صدای موسیقی بلندی به یک‌باره از خواب پریدم. اتاق‌رو تاریکی محض پوشونده بود و حالا نورهای کم جونِ چراغونی‌ها هم تنهاش گذاشته بودن. عرق سرد از گردنم راه گرفت و روی تیرک کمرم امتداد پیدا کرد و نهایتاً متوقف شد. بدون چک کردن موقعیت نام مسیح‌رو صدا زدم و پاسخی با صدایِ دل‌نشین و مردونه‌اش نصیبم نشد. کجا رفته بود؟ منی که بدوِ ورود به قصر، به غلط کردن افتاده بودم‌رو، کجا گذاشته بود و رفته بود؟

ذهنم حتی به جای کلید برق هم پاسخ نمی‌داد. مطمئنم که قبل از خواب جاش‌رو بلد بودم و حالا ذهنم از پاسخ‌ها خالی و از ترس پر بود. پتویی که بر اثرِ تکون‌های شدیدم، از روی تنم کنار رفته بود‌رو دودستی چسبیدم و سعی کردم که به این طریق، با ترس مسخره‌ام مقابله کنم و نشد. چیزی تا پس افتادن فاصله نداشتم که در با صدا باز شد و مسیح به همراهِ نور‌ِ کم‌جونِ موبایل وارد شد. انگار که با تلفن مشغول بود.


romangram.com | @romangram_com