#نقطه_ضعف_پارت_125
چشمهام دست از کاویدن برداشت و حواسِ شش گانهام جلب شد به بحث میون اون دو نفر.
_ بله آقا ایشون هستن، تو اتاقشون استراحت میکنن.
مسیح با باشهای کوتاه بحثرو بست و سرعت قدمهاشرو تشدید کرد. بعد از طی کردنِ راهی طولانی که من ترجیح میدادم هیچوقت به اتمام نرسه، به ساختمون پر عظمتی رسیدیم که من مثلشرو حتی تو فیلمها ندیده بودم. ساختمون قدیمی ساز و خوف برانگیز بود اما، زیبایی و عظمتی داشت که بیاختیار چشم برنمیداشتی از تک تک پنجرههاش.
چند پلهی منتهی به ورودیرو طی کردم و مردی که تا به حال دنبال قدمهای مسیح میدوید، همونجا مقابل در ایستاد. عظمت بنای داخل و چیدمانِ اون به شدت دلهره آور بود. پس از نگاه به مجسمههای ایستادهای که به غیر از ترس شکوهِ بنارو هم تشدید میکرد، بی اختیار بازوی مسیحرو چسبیدم و اون که در پاسخ احوالپرسیهای اطرافیانش تنها سر تکون میداد، دستمرو ملایم پس زدو با صدای آکنده از حرصی گفت:
_ خواهش میکنم نفس، اینجا قدم به قدم دوربینه انقدر تابلو بازی در نیار. هر موقع رفتیم تو اتاق من میتونی بچسبی بهم و حسابی بترسی.
متعجب به در و دیوار خیره شدم و سپس سعی کردم که خودمرو جمع و جور کنم و به وسیلهی نشوندنِ لبخند روی لبهام، حال ظاهریمرو طبیعیتر جلوه دادم. بی توجه به مبلهای سلطنتی و چند مهمانی که در نشیمن، به انتظار سپهر نشسته بودن، دقیقاً همگامِ با مسیح گام و برداشتم و راستش نام سپهر هم رعشه به اندامم میانداخت. مسیح از سیاوشی گفته بود که بسیار خطرناکتر از سپهر عمل میکنه و من وحشت داشتم از نامِ اون.
با تکون ملایمی به دستم، وادارم کرد که تندتر گام بردارم و هر دو به طرف پلههای منتهی به طبقهی دوم حرکت کردیم. چند پلهایرو به طرف بالا طی کردم و توجهم جلب شد به ردیفِ کناری که به سمت پایین امتداد پیدا میکرد. سرعتمرو رو به کندی گرایش دادم و سرمرو کمی به اون سمت متمایل کردم تا شاید چیزی ببینم و اما مسیح اینبار، تقریباً به دنبال خودش پروازم داد. در آخر وارد فضای مسکوتِ طبقهی دوم شدیم که به وسیلهی دو راهروی چپ و راست، از هم تفکیک پیدا میکرد. مسیح به راست اشاره کرد و مقابل انتهاییترین در ایستاد. کلیدرو در قفل چرخ داد و بعد از چرخیدنِ در روی پانشه، کنار ایستاد تا اول من وارد بشم و خودش هم دنبالم اومد. از چهار چوب که گذشتم نگاهِ کنجکاوم اتاقیرو که متعلق به مسیح بودرو کاوید. هیچ وسیلهی عجیبی به چشمم نخورد. دکوراسیون ساده ی قرمز مشکی، یک دست نیمست و میزِ مقابلش و دربِ شیشهایِ تمام قدی که منتهی میشد به تراس، تنها وسیلههای اتاق بودن. مقابل کمدش ایستاد، دو پاکت پر از لباسرو مقابل پاهام پرت کرد و در نهایت یک دور اسکنم کرد و گفت:
_ احتیاجی به اون همه تغییر نبود. میتونی واسه شب این لباسهارو بپوشی.
به دنبال این حرف اتاقرو به دست تاریکی داد و تنها نور کمجون چراغونیهایی که خودشونرو از میون پردهها و با آخرین سرعت به اتاق میفرستادن، باقی موند.
پر شدم از تعجب و سوال ذهنم رو بلند پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com