#نقطه_ضعف_پارت_123

به هر چی می‌شد دل‌خوشش کردم...

انقدر پی‌ش رفتم آخر گمش کردم...

ازم دورشین راجع‌بش نگین.. من با خاطراتش خوشم...

ازم دور شین پای خودم هرکاری باهام کرد..

تا رسیدن به مقصد، آهنگی که تنها حس غم‌رو انتقال می‌داد سه بار دیگه هم پلی شد. من فکر می‌کردم که مسیح اون موزیک‌رو به یاد شخصی پلی می‌کنه و هر چی که بود، شاید توهمی بود که قلب بی‌قرار من می‌ساختش و حس عجیبی که این روزها وابسته‌ام می‌کرد به وجودِ مسیح. حسی که درست از اون شبِ پر خاطرهِ ریشه زده بود.

پخش‌رو خاموش کرد و من بی توجه هنوز به منظره ی بیرون از پنجره که جاده‌ای خاکی و بی سر و ته رو شامل می‌شد خیره بودم. نگاهِ وزن‌ دارش‌رو روی نیم‌رخم احساس کردم، سرچرخوندم و نگاهش‌رو برای لحظه‌ای غافل‌گیر کردم. نگاهی که عکسِ هر لحظه‌ای پر بود از نگرانی، پر بود از دلهره. نمی‌دونم چرا.. اما دلم نمی‌خواست اون نگاه رو، دلم قرص بود تا زمانی که مسیح سینه صاف می‌کرد و با اقتدار می‌گفت " تا من هستم از هیچی نترس". ترس جا خوش کرده‌ی تو لونه‌ی چشم‌هاش نشون از وخیم بودن اوضاع می‌داد.

آهسته لب زدم:

_ نزدیکیم آره؟

سر تکون داد و با دست به باغی اشاره کرد که میون باغ‌های دیگه‌ای که به طور پراکنده تو اون محوطه خودنمایی می‌کردن، تک محسوب می‌شد. باغی که درخت‌های بلند و سر به فلک کشیده‌اش بسیار بلند قدتر از دیوارهاش محسوب می‌شد و اطرافش‌رو مثل محافظی امن پوشش می‌داد.

مقابل درب دو لنگه‌ی غول پیکری ایستاد و ریموت به دست چشم دوخت به آهسته کنار رفتنش. من هم اول نگاه دادم به فضای درونی و محشرِ باغ و سپس به اخم‌های در هم فرو رفته‌‌اش. ماشین‌رو به طور ماهرانه‌ای بین دو ماشین پارک شده دوبل زد و اشاره کرد که سریعاً به دنبالش راه بیوفتم. به محضِ هماهنگ شدن کتونی‌های مسیح با تیم‌برلند‌های من، مردی نزدیک شد و همون‌طور که دنبالمون می‌دوید صحبت کرد:


romangram.com | @romangram_com