#نقطه_ضعف_پارت_121

بعد از ناهار و خوردنِ ساندویچ‌هایی که سالار خریداری کرده بود و اون‌رو با هزار و یک بذله‌گویی تحویل مسیح داد، عقربه‌ی کوچک از پنج عصر می‌گذشت که به هم‌گام با مسیح از خونه خارج شدیم.

قرار بر این شد که سالار‌رو هم چهار پنج ساعت بعد و بدوِ شروع مهمونی، در قصر ملاقات کنیم. کنارش رویِ صندلی شاگرد قرار گرفتم و مسیح پس از طی کردن مسیر کوتاهی گفت:

_ برای بار آخر می‌گم نفس. هیچ کاری‌رو بدون هماهنگی با من انجام نمی‌دی.

قبول کردم و ادامه داد:

_ در ضمن ابرو هات‌رو که برداشتی، خیلی..

سرچرخوندم و اشتیاق تمام وجودم‌رو به قلب تبدیل کرد.

_ خیلی چی؟

شونه بالا انداخت و درحالی‌که با یک دست فرمون‌رو تا انتها می‌چرخوند، فرعی‌رو دور زد.

_ قبلاً قشنگ تر بودی.

لب‌هام‌رو بیرون فرستادم و مسیح سوزن به دست، بادکنکِ ذوقم‌رو با صدای بدی ترکوند.


romangram.com | @romangram_com