#نقطه_ضعف_پارت_119

لبخندی به چهره ی نو شده‌ام تحویل دادم و زیباییِ چهره‌ی امروزی‌ام‌رو به رخ آیینه‌ای کشیدم که انگار با من یکی، سرِ لج افتاده بود. لباس‌هایی که شامل شلوار نود آبی برفی بسیار تنگی به همراه کاپشن کوتاهِ سرمه‌ای رنگ بود‌رو به تن کردم و در آخر؛ شالِ بافتنیِ هم‌رنگش‌رو روی موهام قرار دادم.

همراه با تیم‌برلندهای مشکی رنگ از اتاق خارج شدم به تا لحظه‌ی خروج، اون‌رو پا بزنم. نیلوفر که از شاهکار خلق کرده‌اش بسیار راضی بود، با اشاره به کفش‌هایی که چفت انگش‌هام بود، گفت:

_ کجا؟ شام بودی؟ مسیح هنوز خوابه.ها... اونم باید آماده بشه یا نه؟ نا سلامتی مهمونیه امشب.

تنی که الکی خسته بود‌رو رو روی اولین مبل انداختم و رو کردم به نیلوفری که به دنبالم از اتاق خارج می‌شد.

_ مسیح گفت آماده شم می‌ریم قصر. اون‌جا لباس‌های مهمونی‌رو می پوشیم .

سری به نشونه‌ی تفهیم تکون داد، گام‌هاش‌‌رو رسوند به آشپرخونه و من به اندام متفاوتش در قالب شلوار جین نگاه کردم.

_ گرسنه‌ات نیست؟‌

_ چرا خیلی.. ساعت سه شد اینا چقدر می‌خوابن ؟

سروصداهایی که به وسیله‌ی کوبش ظرف‌‌ و ظروف با یک‌دیگر به راه انداخته بود، مانع فهم جمله‌هایی می‌شد که از الف تا نونش‌رو نمی‌شنیدم.

بیخیال داد زدم:


romangram.com | @romangram_com