#نقطه_ضعف_پارت_118

_ شوهرتم اخلاق نداره‌ها ایش.. خب بگیر بخواب دیگه چقدر غر می‌زنی.

سر چرخوندم و چشمم افتاد به موهای که با زورِ مومصنوعی، دو رنگ شده بود و درحالی‌که نگاه گرفتنم از آیینه غیرممکن به نظر می‌رسید، پاسخش‌رو دادم:

_ چیشد؟ تا الان که ماه بود؟ حالا اون و ول کن اینا چیه به موهام وصل می‌کنی می خوای شبیه تارزان بشم؟

سرم‌رو به حالت اول چرخوند و نالید:

_ تا تو آماده بشی من می‌میرم.

نمیدونم چند ساعت گذشته بود که نیلوفری که گویا اتم می‌شکافت، رضایت داد که من‌رو به حال خودم رها کنه و در اون بین من از مسیحِ چندشخصیتی یک خصوصیت جدید با بارِ مثبت کشف کردم. دل‌سوز! خصوصیتی که در نظر هیچ‌یک از اطرافیانش، آشکار نشده بود و اما، برای منی که تمام شبانه‌روزم‌رو اختصاص می‌دادم به اون آدم چرا..

به گفته ی نیلوفر مسیح اون‌رو از قصر فراری داده بود و علاقه‌ی عیانِ سالار به اون، از محکم‌ترین دلایل واقع شده و تو اون بین، سالار سریعاً پس از فرار، به نیلوفری که خانواده‌ای نداشته درخواست ازدواج داده و اون‌رو به همراه خود به این خونه آورده. چه داستانِ عشقیِ هیجان‌انگیزی داشتن این‌ها!

خمیازه‌ای صدادار سر دادم، نیلوفر مقابلم ایستاد و درحالی‌که قلنج‌های کمرش‌رو ماهرانه می‌شکوند گفت:

_ خب خانم خانما دیگه آماده‌ای.. به خدا نفس ده سال پیرتر شدی. الان قشنگ به مسیح می‌آی. حالا اون لباس‌هایی که برات گذاشتم‌رو بردار و بپوش.

بی حوصله نگاه دوختم به آینه و برای لحظه‌ای شک کردم به دیده‌ام. شک کردم به فردی که مقابلم و در قاب آیینه ایستاده بود. به تصویرم چندین‌بار پلک زدم و بعد از باورِ حقیقت، پر از اشتیاق خندیدم و دلم ضعف رفت برای رنگِ جدید چشم هام. به خدا که اگر تنها با قرار دادن لنزِ رنگی به جای سیاهِ چشم‌هام، تا این حد مورد عنایتِ آیینه‌ی همیشه رک‌گو قرار می‌گیرم زودتر از این‌ها برای خریدشون اقدام می‌کردم. بعد از گذر چندین ثانیه، از خیر چشم‌ها گذشتم و رسیدم به ابروهام و به خدا که اگر خبر داشتم اون پاچه‌بزها با گذر تنها یک موچین تا این حد جلا پیدا می‌کنه، روزی هزار مرتبه خداروشاکر می‌شدم برای داشتنشون. ماتیکِ جیگری رنگ هم تلفیق زیبایی با خال کنار لب‌هام ایجاد کرده بود و به خدا که من راضی بودم از دو رنگ شدن موهام!


romangram.com | @romangram_com