#نقطه_ضعف_پارت_117

_ مسیح دیگه. من زندگیم‌رو به اون مدیونم نفس.. این‌جوری نبینش خیلی ماهه.

من پر بودم از یک مشت سوالِ بی‌جواب و قلبم برای جمله‌هایی که نیلوفر نثارم کرد، گوشه‌ای ایستاده بود و دهن کجی می‌کرد. شاید حسی بین این دو بود. مسیح‌رو تا با حال کنار هیچ زنی تصور نکرده بودم و اما، مگر می‌شد مردی که متعلق بود به رویاهای هر زنی، معشوقه‌ای در چنته‌اش نباشه؟ شاید اون معشوقه همین نزدیکی‌هاست و یا شاید حالا مقابلم ایستاده..

با جمله‌ای که بیان کرد، افکار توهم‌انگیزم‌رو گوشه‌ای پرتاب کرد، اجازه نداد بیش از این به شک‌هام دامن بزنم و موضوع‌رو بست.

_ من و سالار نامزدیم.

بی توجه به تره‌ای از موهام که به دست گرفته بودشون، سر چرخوندم تا از جدی بودنِ جمله‌اش اطمینان حاصل کنم و اون صدا بالا برد.

_ نفس انقدر تکون نخور. به خدا می‌کشمت.

من هم به تبعیت از خودش ولوم صدام‌رو تغییر دادم.

_ بسه دیگه معلوم نیست داری چه بلایی سرم می‌آری. موهام درد گرفت.

_ مگه مو هم درد می‌گیره عقل کل؟

مسیحی که این‌بار با "ای بابا" اعلام وجود می‌کرد، دهانم‌رو برای کش دادن به بحث بست و هنوز چند دقیقه‌ای از سکوت لب‌هامون نگذشته بود که نیلوفر در حین انجام کارهاش زمزمه کرد:


romangram.com | @romangram_com