#نقطه_ضعف_پارت_115

سالار زیر لب ذکری گفت و همون‌طور که همراه با فوت روی صورتم پخشش می‌کرد، سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:

_ الان هلو می‌ری لولو برمی‌گردی.. می‌گی نه، خودت‌رو بسپار دستش.

_ سالاد خان برو توام بگیر بخواب. تا الان که صدای خر و پفت ساختمون‌رو برداشته بود حالا واسه من سر حال شدی؟

نیلوفر بود که این‌هارو با نهایت حرص بیان کرد و منی که از لفظِ سالاد خنده‌ام گرفته بود، تمام تلاشم‌رو برای عادی جلوه کردن، به کار بردم.

سالار با نیم‌چه لبخندی، تکه‌ای از لپ نیلوفر‌رو میون انگشت‌هاش اسیر کرد و همراه با فشار جون‌داری، کشید.

_ چشم لولوفر خانم.

این‌بار، نهایت تلاشم برای نخندیدن هم تاثیری نکرد. همراه با انفجار خندیدم و نگاه گشاد شده‌ی نیلوفر هم مانعم نشد. سالار قدم‌زنان به اتاق رفت، نیلوفر نیشگونم گرفت و من از تصورِ لولوفر به جای نیلوفر، خطبه‌ی عقد و بله‌ای که زمزمه‌اش کرده بودم‌رو از یاد بردم و باز هم خندیدم!



مجدداً حسش کردم سوزش غیرقابل تحملی که با هر بار لمس پوستم توسط موچین، به جونم می‌افتاد. تقلا کردم برای تکون خوردن و چرا این درد لعنتی تموم نمی‌شد؟

_ مردم نمی‌خوام خوشگل بشم کشتی منو.. نیلوفر ولم کن... وای درد داره.


romangram.com | @romangram_com