#نقطه_ضعف_پارت_114
همون لحظه دختری با چهرهی نمکین، در حالیکه موهاشرو با حولهی کلاهی پوشونده بود، با تعجب از درب کنج سالن که مسلماً متعلق بود به اتاق خواب، خارح شد، رو به من سلام داد و به مسیحی که بی توجه به بذلهگوییهای سالار پلک بسته بود گفت:
_ چیشده؟ چرا این دیونه داد و بیداد راه انداخته؟
_ عروسیِ منه. نمیبینی مگه عروسمرو آوردم.
دختری که حالا فهمیده بودم، نامش نیلوفره با نگاه به چهرهی سرخ از شرم من، ابرو بالا انداخت و میون خندههاش گفت:
_ سلام عزیزم خیلی خیلی مبارک باشه.
با تشکری کوتاه پاسخشرو دادم و کنار مسیح، روی مبل دو نفره جا گرفتم.
نیلوفر رفت به آشپزخونه و در همون حال گفت:
_ این خوشگل خانم چه احتیاجی به آرایش داره آخه؟ همینطوری مثل پنجهی آفتاب میمونه ماشالله.
من سر ذوق اومده خیره شدم به مسیح تا گفتهاشرو تایید کنه و اون با نهایتِ کملطفی روی پا ایستاد، کتشرو از تن کند و درحالیکه راهیِ اتاق خواب میشد گفت:
_ تا تو آمادهاش میکنی من برم بخوابم.. نیلوفر گند نزنی به قیافهش ها.
romangram.com | @romangram_com