#نقطه_ضعف_پارت_111

_ اما اونا گناه دارن.

و مسیح صبر از دست داد و تنِ صداش‌رو بالا برد.

_ بدبخت کردم خودم‌رو. حالا می‌خوای بیای اون‌جا مخ من‌رو بخوری. نفس از الان بهت بگم من اون‌جا سامیارم، یه آدم نفهم و بی‌رحم دل‌سوزی ممنوعه‌ها.

قصد کردم واژه‌ای بیرون بفرستم که بدتر از قبل نعره کشید:

_ ممنوعه فهمیدی؟

لب گزیدم و تا رسیدن به مقصد سکوت کردم. مسیحِ امروز، چیزی شبیه به مسیحِ روز اول بود، مسیح دم‌دمی مزاج‌ترین مردی بود که تا به حال به چشم دیده بودم. دقیقاً یک آدم دو یا شاید چند شخصیتی بود که من هنوز از اخلاق یا اخلاقیاتش هیچ‌چیز نمی‌دونستم.

مقابل درِ بزرگی ایستاد. دری که هیچ ربطی به تصورات من از یک قصر، نداشت. چرا به این‌جا می گفتن قصر؟

سر چرخوندم و رو به مسیحی که بعد از احوال‌پرسیِ مختصری با لابی‌من، به سوی آسانسور گام برمی‌داشت گفتم:

_ این‌جا قصره؟

لبخند نادر و کم جونش باز هم زیبایی بیش از حد لب‌هاش‌رو به رخ کشید.


romangram.com | @romangram_com