#نقطه_ضعف_پارت_109
عقد شدیم. عقدِ رسمی. عاقد اونقدر سریع کارشرو انجام داد کع از تصوراتم زیادی دور بود. مقابلِ روم، سادهترین سفرهی عقد پهن بود و منِ بیکسوکار، نه زیرلفظی داشتم و نه زنی که بالای سرم قند بسابه. منِ معمولی، معمولیترین ازدواج دنیارو صاحب شدم و بی اینکه یکبار گل بچینم، یکبار گلاب بیارم و دفعهی آخر خیره به آیینه و با تمام عشقی که به همسرم داشتم بله بگم، معمولیترین بلهرو لب زدم و مسیح نیمنگاهی حوالهام نکرد. مسیح هنگام بیان بلهای که مثلاً مهرتایید به خواستنم میزد، اونقدر عاری از احساس بود که انگار شخصی پرسبده بود"خوبی؟" و اون در پاسخ چنین سوال عامیانهای، گفته بود بله. روی پاهام ایستادم، عاقد برای دو کفتر عاشق آرزوی سعادت و خوشبختی کرد و منِ مغموم، خیره به مردِ رویایی مقابلم، نارضایتیمرو با نگاهپ اعلام کردم. درسته که مسیح حکم همون شاهزاده.ی سوار بر اسب سفیدیرو داشت که هر دختری آرزوش میکرد اما، تمام شاهزادههای قصهها با عشق روی صندلی و مجاور همسرشون قرار میگرفتن و این یکی منرو نمیدید حتی. باید اعتراف کنم که اگر مسیح روزی به عنوان خواستگار قدم به خونهی پدریم میگذاشت بدون شک جوابِ مثبت میگرفت و من با عشق و علاقه اونرو به عنوان همسرم انتخاب میکردم و حالا هیچ حال خوبی از همسرِ اون شدن، عایدم نشده بود. کاملاً ترسیده بودم و به وجود چنین مرد غیرقابل نفوذی، نمیبالیدم!
بغضی که از غربتم نشات میگرفت، به گلوم چنگ انداخت و مسیح در حالیکه از هر دو شاهدی که من نمیشناختمشون، تشکر میکرد با خداحافظی مختصری وادارم کرد که فضای خفقانآورِ محضررو ترک کنم. حسهای بد و خوب ذهنمرو آشفته کرده بود و به هیچ وجه نمیتونستم به اتفاقات اطرافم چندان بهایی بدم. تمام ذهن و جونم درگیر کلمهای سه حرفی شده بود که ساعتی پیش از میون لب هام بیرون پرید. بله. نگاهِ خیرهی مسیحرو چندینبار روی خودم حس کردم و در آخر دست برداشتم از فکر به آینده تا به صداش گوش بدم.
_ الان دقیقاً چته؟ من حوصلهی این قیافهرو ندارمها نفس. زوری که نبود، من به زور آوردمت؟ به زور بله دادی؟
دلم گرفت و نتونستم که بگم، اما تو به زور بله دادی. به ناچار، ابرو در هم فرو کردم و سکوت ترجیحم بود. این هم زیرلفظیِ گرونبهایی بود که تقدیمم کرد، درست بعد از رخ دادن مهمترین اتفاق زندگیم.
آهسته به فرمون کوبید و در عرضی از ثانیه، ماشین از جا کنده شد. طوری با سرعت حرکت میکرد و از میونِ ماشینها لایی می کشید که حس میکردم قبل از رسیدن به مقصد قطعاً میمیرم و من فدبیا داشتم به سرعت، چرا انقدر نفهم بود این مرد؟
دهانم که کاری از پیش نبرد، بی اراده مچ دستشرو میون انگشتهام گرفته و فریاد زدم:
_ تورو خدا آرومتر الان جفتمونرو میکشی. چته خب؟
از سرعتش نکاست که هیچ، لج هم کرد.
نالیدم:
_ باشه باشه ببخشید آروم برو روانی.
romangram.com | @romangram_com