#نقطه_ضعف_پارت_108

نمِ اشک، چشم راستم‌رو تر کرد.

_ منظورت اینه که فکر کنم مرده؟

_ راه بیوفت نفس. وقتمون الاناست که بگذره.

وارد شد، به دنبالش راه افتادم و مثل بچه ها نق زدم:

_ اما این کار ما خلاف قانونه ممکنه زندانیت کنن.

میون راه ایستاد، نگاه گشاد شده‌اش‌رو به چشم هام دوخت و نهایتاً با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. وا رفته مُردم برای خنده‌ی از ته دلش و دندون‌هایی که تازه قصد کرده بود زیبایی‌هاش‌رو به رخ بکشه. ابروی راستش‌ بالا پرید و میون خنده‌ها زل زد به چشم‌هام. دستش‌رو به طرفم دراز کرد و من ترسیدم از اتفاقی که قرار بود رخ بده و اما برخلاف تصوراتم انگشت‌های شست و سبابه.اش بینیم‌رو اسیر کرد، اون‌رو محکم کشید و من در حالِ تقلا کردن، صداش رو شنیدم:

_ آخه تو چی از قانون و خلاف و زندان و بحث‌های قضایی می‌دونی بچه جون؟

بلندتر خندید و ادامه داد:

_ قول می‌دم نندازنم زندان.

لب بیرون فرستادم و با ناراحتی رو گرفتم. بیشعور حسابی دستم انداخته بود. با تکون ملایمی به شونه‌ام، به طرفِ ورودی دفتر ازدواج هدایم کرد و من با قدم‌هایی سنگین به سوی آینده‌ی نا معلومم گام برداشتم.


romangram.com | @romangram_com