#نقطه_ضعف_پارت_107
لقمهی آخرشرو با اشتها خورد و من با چهرهای آویزون به فکر سرنوشت دخترها کم محتواترین لقمهی عمرمرو پایین فرستادم.
با انگشت شست و سبابه، پشت پلکهاشرو مالید و گفت:
_ بریم؟
سرمرو بی حوصله بالا فرستادم، صندلیرو روی سرامیکهای کف هل دادم و به دنبالش از درب طباخی بیرو زدم. قفل دررو به وسیلهی ریموت گشود و من بی توجه به جملهای که گفت و حتی نشنیدمش روی صندلی شاگرد قرار گرفتم.
ماشین در سکوت حرکت میکرد و من به آیندهی غم انگیز تک تک اون دخترها فکر میکردم. مقابلِ درِ رنگ و رو پریدهای توقف کرد و باز هم بی حرف پیاده شدم. کنارم حرکت کرد و یک سری کاغذ و مدارکرو به دست گرفت.
_ حواست باشه نفس، جلوی عاقد بگو که پدرم بخاطر مریضیِ حادش نمیتونه از شهرستان این همه راهرو بکوبه و بیاد. من رای دادگاهرو دادم و اجازه ی کامل برای عقد کردنترو، ولی بازم ممکنه از خودت سوال کنه گند نزنی.
بعض امروز مهمون ناخوندهی دلم شده بود.
_ اما پدر من هیچ مریضی حادی نداره.
سرچرخوند و نگاه خمار و کلافهاشرو دوخت به چشم هام.
_ الان پدرترو مریض تصور کن. الان فکر کن پدری نداری. خب؟
romangram.com | @romangram_com