#نقطه_ضعف_پارت_104

لحنش ناملایمش، بی‌حوصلگیِ امروزش‌رو اعلام کرد و من اصلاً خوب نبودم برای متحمل شدنِ اون حجم از بی‌حوصلگی. ای کاش امروزرو کمی بهتر رفتار می‌کرد. فقط امروزی که قرار بود کنارش قرار بگیرم و بله گویان، خودم‌رو به همسریش در بیارم. فقط امروزی که از زمان پلک گشودن تا به حال، کوله‌بارِ غمی که روی دلم سنگینی کرده بود به راحتی وزن می‌گرفت.

دستمال‌رو از میون انگشت‌های کشیده‌اش قاپیدم و به رفتار بچه‌گونه‌ام لعنت فرستادم. سعی کردم که حدفاصل زمانی تا رسیدن به مقصدرو، در سکوت و خیره به رهگذرها به تجسمِ اتفاقاتِ احتمالی زمان بله گفتنم اختصاص بدم و از تصویرهایی که متعلق به تصوراتم از آینده بود و مقابل چشم‌هام نقش می‌بست، اصلاً راضی نبودم!

ماشین از حرکت ایستاد و چشم‌های جست و جو گرم به دنبالِ دفترِ ازدواج می‌گشت. بی حرف پیاده شد و من هم به دنبالش راه افتادم. به طرف طباخیِ با صفایی حرکت کرد و من تازه فهمیدم که تا چه حد احتیاج دارم به یک صبحانه ی جانانه.

به محض ورود به فضای پرعظمتی که پر بود از میزهای چند نفره، بوی کله پاچه زیر بینیم زد و این‌بار برای طعمِ لذیذش مُردم. اشاره کرد پشت میز دو نفره‌ای قرار بگیرم، خودِ کلافه‌اش دست در جیب مشغول سفارش شد و من زمانی یافتم برای نگاه کردنش. حاضرم قسم بخورم از کتونی‌های مارکِ زرشکی رنگی که به پا داشت، تا کتِ هم‌رنگِ جذبی که اندام ورزیده‌اش‌رو دربر گرفته بود و حتی تارهایی که ترکیب ناخالصانه‌ای از طلایی و زیتونی بود، محشر به نظر می‌رسید. تمامِ حرکاتش، بدخلقی هاش، ابرو در هم فرو بردن‌هاش ، لبخندِ نادر و حتی جین سیاه رنگی که همین حالا به پا کرده بود همه و همه از اون مرد رویاهارو می‌ساخت. مردِ رویاهای من نه و هر دختری روی کره ی خاکی!

کیف پولش‌رو سر داد به داخل جیبش و با نگاهِ خیره ای به فروشنده، من‌رو مورد خطاب قرار داد:

_ نفس جات‌رو با من عوض کن.

متعجب نگاهش کردم و دهان باز کردم برای یافتنِ دلیل و اون حتی لحظه‌ای از فروشنده چشم برنداشت. ردِ نگاهش‌رو دنبال کردم و به مردِ چشم هیزی رسیدم که با گستاخی تمام، نگاه می‌کرد به چهره و علی‌الخصوص لب‌هام. آشکار شدن خصوصیت اخلاقیِ جدیدش من‌رو به یاد خاطره‌ای عذاب آور و درگیری نیما با یکی از میزهای مجاورمون انداخت. اصلا دلم نمی‌خواست تکرارِ اون اتفاق‌رو. بی هیچ حرفی جام‌رو باهاش تغییر دادم و من پشت به فروشنده و اون رو بهم قرار گرفت.

کمی که گذشت در نهایت نگاه کند از فروشنده و اون‌رو به چشم‌هام دوخت:

_ حالت چطوره؟

حالِ من، حال من اصلا معلوم نبود.. لحظه‌ای با فکر به متاهل شدن، دق می‌کردم و لحظه‌ای خوش‌حال بودم از داشتنِ چنین مرد همه چیز تمامی. حالِ اون اما، حال اون اصلاً خوب نبود!


romangram.com | @romangram_com