#نقطه_ضعف_پارت_103
_ اونم به چشم. لبخندشم الحق که قشنگه!
لب گزیدم و خاله مریم بی توجه به چشمک مرموزانهی ماهرخ بار دیگر گونهام رو بوسید اما، اون جمله با چاشنیِ چشمکی که حوالهام شد، از نگاهِ تیزبین ماهگل دور نموند.
خاله مریم صحبت میکرد:
_ الان مسیح میآد. میبرتت یه جا محرمیت بینتون خونده میشه اینجوری خیال منم راحتتره فکر کنم تا الان پی دادگاه و قاضی و رای و اینجور بحثا بوده که بتونه بدون اجازه ی پدرت عقدت کنه.
ماهگلی که هنوز هم به دنبال آثار چیزی در چهرهی من میگشت، با لحنی شیطانی گفت:
_ یعنی عقد بشین، ماچ و بوسه و همه چی آزاده؟
زمین دهان باز کرد و من یکیرو بلعید. دهانم باز نشد به فحش کشیدن به ماهگل و اما اطمینان داشتم، از شرم سرخ نه تبدیل به بنفشِ بادمجونی شدم. خاله مریم همراه با فحش مودبانهای که نثارش کرد، از اتاق بیرونش انداخت و ماهرخ همچنان میخندید و نگاهم میکرد.
چند دقیقهای از نه گذشته بود که مسیح از راه رسید و من بدونِ هیچ وسیلهای، سادهترین لباسهای ماهرخرو به تن کرده و آمادهی به تاراج فرستادنِ بخت و اقبالم، روونهی پلهها شدم. خاله مریم پایین پلهها لقمه به دست به انتظارم ایستاده بود. فضای خونه تبدیل شده بود به ماتمکده و حتی مسیح هم از همیشه بیحوصلهتر به نظر میرسید. اشکهام با وجود تمام تلاشی که به کار برده بودم، بدقلقی کرده و صورتمرو خیس کردن. هر سهرو بوسیدم، مقابل متینی که حتی به مسیح سلام هم نداده بود ایستادم و لبخندزنان، برگشتمرو به همین زودی اعلام و در نهایت با خداحافظیِ تلخی همراه مسیح ساختمون ویلایی دوست داشتنیمرو ترک کردم.
روی صندلیِ شاگرد که جا گرفتم، دست بغل کردم و خیره به دار و درختهای دوست داشتنیای که از مقابل چشمهام میگذشت و نهایتاً محو میشد، به اشکهام اجازه دادم که شدت بگیرن و همون لحظه، دستمالی مقابل صورتم قرار گرفت.
_ بسه دیگه پاک کن این اشکارو.
romangram.com | @romangram_com