#نقطه_ضعف_پارت_102

_ نفس... نفس بیدار شو ساعت یه ربع به هفته به خدا مسیح یه دقیقه دیر کنی می‌کشتت.

غرق بودم تو دنیای خواب و یکی با فریادی که سر داد، روحم‌رو دو دستی چسبید و به بیداری رسوند‌. با هر دو دست، چشم‌هام‌رو نقاب زدم و لعنت فرستادم به لوستری که درست بالای سرم نصب شده بود.

_ ماهرخ این چه مدل بیدار کردنه؟ به خدا سرم درد گرفت خیر سرم امروز می‌خوام ازت جدا شم اینم مدل خداحافظی کردنته؟

بدون این‌که نیم نگاهی حواله‌اش کنم، پتورو کنار زدم، قدم های بی حوصله‌ام‌رو به سرویس رسوندم و بعد از شستن صورت و تموم کردن کار مسواک به دنبال برس محبوبم، تمام سوراخ سنبه‌های اتاق‌رو گشتم که صدای فین فینی توجهم‌رو جلب کرد. سر چرخوندم و آه از نهادم بیرون پرید. من چرا صبح‌ها و بعد از بیدار شدن، هیچ‌چیز از حرف‌هام نمی‌فهمیدم؟ از درِ معصومیت وارد شدم در حالی که بغض ناخواسته به گلوم هجوم آورده بود نالیدم:

_ ببخشید.. تو رو خدا قهر نکن که طاقت ندارم‌ها.. یه دفعه دیدی افتادم مردم بی نفس شدی.. گند نزن تو حالم هنوز نرفته.

خدا نکنه ای زیر لب گفت و نفهمیدم عذاب وجدان بود یا ترس، که به گریه‌ام انداخت. من دل بسته‌ی تمومِ این خونه و اعضاش شده بودم و از طرفی هم از رو‌به‌رو شدن با سپهر وسیاوش که این‌ها حرفش‌رو می‌زدن، شدیداً وحشت داشتم. ماهرخ اشک پس زد، روی پا ایستاد، دست باز کرد برای در آغوش کشیدنم و من با خیال راحت، تنم‌رو به خواهرانه‌هاش سپردم.

تژادیِ غم‌انگیز خداحافظیِ ما دو تا هنوز به پایان نرسیده بود، که در اتاق چهارطاق باز شد و ماهگل و خاله مریم هم به جمعمون پیوستن. من دل‌تنگ می‌شدم برای ابرو بالا دادنِ خاله مریم و رک‌گویی‌های ماهگل، داغ دلم با دیدنشون تازه شد و مراسم خداحافظی با اشک ریختن مفصلِ هر چهارتامون به پایان رسید.

با پشت دست گونه‌هام‌رو تمیز کردم و برای تعویض جو، توام با شوخیِ مضحکی گفتم:

_ داماد نیمد؟ گفته باشم‌ها.. تا عقد نکنیم نمی‌رم. بالاخره نامحرمیم..

ماهرخ که حالا کمی از حال و هوای درونیم با خبر بود و از اون شب به بعد، مدام دستم می‌نداخت، چشمکی حواله‌ام کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com