#نقطه_ضعف_پارت_101

_هیچی هیچی.. ببخشید سوسک دیدم.

خنده ی صدادارِ ماهرخ بلند شد، مسیح چپ چپی حواله‌اش کرد و بعد در رو بهم کوبید. پرده‌ی اتاق‌رو کشید و بعد از لعنت به خویِ نفهمش، رو به ماهرخ که هنوز هم می‌خندید گفت:

_ چیه؟ کبکت خروس می‌خونه؟

ماهرخ که تمامِ چهره اش‌رو لبخندی مرموز فرا گرفته بود نگاهی به ساعت انداخت و دستش‌رو به حالت متفکر زیر چانه‌اش قرار داد.

_ ساعت سه صبحه، یه دختر و پسر.. اونم پسری که لبخندش الحق که قشنگه.. تو یه اتاق.. اوه اوه... بعد جالب این‌جاست که دختره تا می‌آد تو دستش‌رو می‌ذاره رو قلبش.. اوه اوه.. کی می‌تونه این معادله‌رو حل کنه؟

نفس که کارد میزدی خونش در نمی‌اومد به ماهرخی که حالا از جونش بیش‌تر دوستش داشت حمله و شروع کرد به کتک زدنش. دست نمی‌کشید که ماهرخ از نقطه ضعفش استفاده کرد و ماهرانه، کمرش‌روقلقلک داد. حالا جاهاشون تعویض شده، هر دو از ته دل می‌خندیدن و حتی ساعتی بعد رو مشغولِ درد و دل از وجود لذت بخش یک‌دیگر حتی‌الامکان، بهره می‌بردن. هیچ‌کس نفهمید که چرا اما، ماهرخ بعد از اون شب شد خواهرِ نداشته‌ی نفس و مسیح...

از جایگاه‌ِ ویژه‌ای که مسیح ماهرانه به خود اختصاص داده بود، فقط معبود خبر داشت و قلبِ دست و پا بسته‌ی نفس!

***********************

فصل سوم

نفس


romangram.com | @romangram_com