#نقطه_ضعف_پارت_100
محضر و کنار مسیح نشستن و گوش دادن به خطبهی عقدرو تصور کرد و موهاشرو پشت گوش فرستاد، زیرلب شب بخیر کم جونی گفت و روی پاایستاد. برای جملهای که پس ذهنش رژه میرفت، تردید کرد و در نهایت به طرف خروجی به راه افتاد اما، قدمهاش هنوز به چهارچوب در نرسیده بود که شنید:
_ نفس.
سرچرخوند، با دنیایی پر از اشتیاق نگاهش کرد و مسیح با اشاره به کاپشنِ لجنی رنگی که میون انگشتهاش اسیر بود ادامه داد:
_ بیا این کاپشنرو بپوش سرما میخوری.
ذرهای جدید از جانش چکید و پایین افتاد. زلزله به پا شد. زلزلهای هشت ریشتر که تا مغز استخونشرو لرزوند. بی توجه به فرود اومدن و سر و صدای بی امونِ قلبش و بی اینکه نیمنگاهی حوالهی مردِ چندشخصیتی کنه، فراررو ترجیح داد و در همون حین گفت:
_ راهی نیست.
درب اتاقرو که بهم کوبید، نفسشرو با تمام وجود رها کرد و دست روی قلبش گذاشت." نگرانش شده بود؟ بخاطر اون امشبرو قصر نموند تا اون سرما نخوره؟ دلیلی جز این نمیتونست داشته باشه" لب به دندون گرفت و یادِ تبسمی که لبهای گوشتیِ مسیحرو در بر گرفته بود، لحظه ای پر رنگ شد. تو اون تاریکی، ابرو بالا داد و خیره به تراسی که به حیاط پشتی راه داشت نگاه داد به دربِ بستهی اتاقش و لب زد:
_ الحق که خندههات قشنگه.
_ مسیحرو میگی؟
صدای ماهرخ بود که این سوالرو، توام با دنیایی از تعجب میپرسید و برای ترس نه، برای بی آبروییای که به راه انداخته بود، بی اختیار جیغ کشید. به هر جون کندنی که بود، پریزرو پیدا کرد و بعد از فرارِ اتاق از تاریکیِ مطلق، دیدش که روی تخت نشسته و با لبخند عجیبی نگاهش میکنه. قصد کرد حرفی بزنه که لحظهای نگاهش به تراس افتاد و مسیحرو خیره به اتاق دید. با عجله خودشرو به تراس رسوند و رو به مسیحی که میپرسید " چیشده؟" گفت:
romangram.com | @romangram_com